شب سردی است و من افسردهراه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است...خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک استدیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک استهر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است....