محبوس در زندان افکار
حجمی چند وجهی
هر اندیشه یک حکم
محکوم: من
راه فراری نیست
از هر وجه که فرار کنی به وجه دیگری میرسی
وجوه بی پایان
هر کدام به دیگری وصل
یک هزار توی پیچ در پیچ
بی پایان
حبس ابد
امروز از سر بی حوصلگی پستای قبل و کامنتایی که گذاشته بودید و جوابایی که داده بودم رو مرور میکردم
یه حس خوبی داشت
بعد
به بچه ها یه سری زدم... باران که وبلاگ رو حذف کرده
یاسی از بهمن ماه دیده نشده
آریا از فروردین به بعد نیست
خبرنگار از مرداد به بعد
زمهریر خانم هم از اردیبهشت نیستن
آقای قد بلند هم که کلا از وبلاگ رفته
شوخ شب و اسیه خانم و استاد نقاشچی هم که هستیم در حضورشون
یه حسی داشتم
یه حس غیر قابل وصف
انگار ته دلم یه جوری شد...
انگار دلم واسه اون وقتا تنگ شد...
این شعر علیرضا آذر دیوانه کننده است ...
نقش یک مرد
مرده در فالتخط بکش دور
مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهره های تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد
مفت هم بوسه ام نمی ارزد
وای از این عشق های دوزاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغ ها مردن
بر چلیپای تخت ها مصلوب
با خودت در اتاق ها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیر و روی رو در رو
خسته از چهره های تو در تو
بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشت هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام رو خوردن
غرقه در موج های پیش آمد
گوشه ی گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشستم و
باز هم ناخدا پرستیدم
دل به دریای هر چه باداباد غایقم را به بادها دادم
ناگزیز ار گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گل ها تلو تلو می خورد
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گل دارم
بشنو ای شاه گوش ماهی ها
دل اگر نیست درد و دل دارم
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
با زبان ،با نگاه ،با رفتن، زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چله ها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن
از کمان رفته بر نخواهد گشت
آسمان هیچ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال واکردم
زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم
زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد
پشت پا پشت استخوان خوردن
لاشه ی باد کرده ای بودم
آمد از روبرو ولی نشناخت
صورتی را که دوستش میداشت
چهره چرخاند و تف بر زمین انداخت
این منم مرد تا همین دیروز
مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمری کودکی کردن
لا به لای بلند موهایت
خاطرت هست روزگارم را
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم
دور و برخورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد هر کس هست
بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وردهای کولی ها
باد و آه قسم طلسمت کرد
می شد آن سیب سرخ جادو را
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
می شد از خود بگیرمت اما
زور بازو به دست هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست
زندگی سرد بود اما خوب
خانه و سقف و سایه ای هم بود
گهگداری نوشته ای چیزی از قلم دستمایه ای هم بود
زندگی سرد بود اما عشق می توانست کارگر باشد
میتوان قطب را جهنم کرد
پای دل اگر در میان باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب میخواهی؟
دست در دست دیگری برگرد
دست در دست دیگری برگرد
خانه ام را خراب خواهی کرد
دیگر ای داغ دل چه میخواهی
از چنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
میتوانی که دست برداری
لحن آن بوسه های ناکرده است
بیت ها را جدا جدا کرده است
گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی
با جهانم کنار می آیی
گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار
گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق اتفاق می افتد
گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربه شست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی
هر چه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین پیچ قصه را برگرد
نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقش زیر سر دارند
نازنین راه و چاه را گفتم
آخر ِ اشتباه را گفتم
گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی
دیدی آخر نفاق هم افتاد
اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در واماند
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
با دعاهای پشت در پشتم
باید این درد مختصر میشد
حرف ها را به کوه می گفتم
قلبش از موم نرم تر میشد
بین این ماههای هرجایی
ماه من در محاق می افتد
قصه در خانه پیش می آید
اتفاق از اتاق می افتد
در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت
لای دیوارها چروکیدن
در نمایی که تنگ تر میشد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر میشد
خارج از قسمتی که من باشم
در اتاقی که ضرب در مردم
نان از این سفره دور خواهد شد
ده طرف داس و یک طرف گندم
نقش یک مرد مرده در فالت
توی فنجان مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بود
دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرم پای بستن بود
نقشه های می کشید چشمانت
چشم ها چشم دلشکستن بود
در نگاهت اتاق زندان است
این طرف سفره های اجباری
آن طرف تر بساط خود خوردن
هر طرف حکم دیگر آزاری
غوطه ور در سیاه شب بودن
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمیگشت
هم تورا هم مرا
نبخشیدم
جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را
رفت چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در بازو باد می آمد
از مسیری که رفتی بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
رفته کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پاربرجاست
شاهدان حرف های پنهان اند
آن چراغی که تا سحر می سوخت
گوش خود را به حرف ما میداد
چشم خود را به چشم ما میدوخت
لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتش فشانی از غم بود
عقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پا گرد یک تبر هم بود
زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ی ستبری شد
رو به برفی سپید می رفتم
رد پاهات رو به خون میرفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت
با نگاهی دقیق میگشتم
هی به دنبال جای پا بودم
ذهن هرآنچه بود را خواندم
لای جرز نشانه ها بودم
تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درخت ها هویتم بودن
من ،تبر، انتخاب سختی بود
ترسم از مرگ بیشتر میشد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای میخورد
زیر آوار درد می ماندم
توی هر برگ هم تو ، هم من بود
ساقه ها ، ساقه پای ما بودند
آن تبر حکم قتل مارا داشت
این درختان به جای ما بودند