خیلی با حال بود حیفم اومد شما هم حالشو نبرید
آﻣﺮﯾﮑﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ
ﻣﯿﮑﻨﻪ !!!
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺍﺭﺩﻧﯽ ﺧﺒﺮ ﺯﺩﻩ ﮐﻪ
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ
ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﮐﺎﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ
ﯾﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻓﺎﺭﺳﯽ!
.
>>>* ﻣﺎ 4 ﺷﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻟﻄﻔﺎ
ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻦ ﺟﻤﻌﻪ
.
>>>* ﻣﻦ ﭼﻬﺎﺭﺷﻤﺒﻪ ﭼﮏ ﺩﺍﺭﻡ !
.
>>>* ﻣﻨﻢ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ .
ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﻡ ﺟﻨﮓ ﻧَﺮَﻡ ﺟﻨﮓ ...
.
>>>... * ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻮ
ﻧﮕﻔﺘﻪ؟ ! ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ...
>>>* ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ !
.
>>>* ﻣﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻮﻥ ﻓﺮﺩﻩ،
ﻓﮏ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﺘﻮﻧﯿﻢ ﺗــﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﺳﻪ
ﺁﻓﺮﯾﻨﯽ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻢ !
.
>>>* ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺒﺮﻥ
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ
.
>>>* ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﻦ ﺗﺎ
ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻨﻦ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ
ﺟﻌﻤﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺩَﺩَﺭ !!
.
>>>* ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻥ؟
.
>>>* ﺍﯾﻮﻝ ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺟﻮﺭ
ﺷﺪ ﻣﻦ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻧﺮﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ . ﺍﺯ
ﺟﻨﮓ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﺴﺘﻢ ! ﺗﺎﺯﻩ
ﺍﮔﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﻧﺸﻢ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ
.
>>>* ﺑﮕﻮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻩ ...
.
>>>* ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺟﻤﻌﻪ
ﻋﺼﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺧﻪ ﻋﺼﺮﺍﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ
ﺩﻟﮕﯿﺮﻩ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ
ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﯾﻢ ﺟﻤﻌﻪ ﺣﻮﻝ ﻭ ﺣﻮﺵ
ﺳﺎﻋﺖ ۳- ۴ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻧﺎﻫﺎﺭ !!!
.
ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻦ
ﺑﺮﻭﺑﺠﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﻟﯿﻮﻭﺩﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺭ
ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺰﺍﺭﻥ
امروز میخوام حقیقتی رو بگم که چندین قرنه تو خودم نگهش داشتم ...
اون زمونا جوون بودم و دلم میخواست دنیا رو بگردم به خاطر همین خر دونکیشوت رو خریدم 4 سکهی نقره و افتادم به راه...
تو راه از خیلی شهرا عبور کردم و خیلی اتفاقات دیدم ولی این اتفاقی که میخوام براتون تعریف ( بر وزن تحریف) کنم از همش براتون آشنا تره اتفاقی که یه شاعر با همه تواناییاش تونسته به خوبی اونو پوشش بده و باعث گمراه شدن مردم بشه و همین طور یک پدر رو در طول این سالها به عنوان یک قاتل معرفی کنه....
اون روز رو کنار یه دریاچه چادر زده بودم و داشتم تو سکوت ماهیگیری میکردم که یه دفه دیدم صدای فحش و فحش کشی میاد یکی داد میزنه (هاااااااااااای نفس کش) اون یکی میگه (بیشی بینیم با) ما رفتیم بسات زیلو و کاهو سرکمونو اوردیم پهن کردیم زیر افتاب و نشسیم پای این دعوای مهیج...
یه چند ساعتی گذشت که جوونتر شمشیر رو رو گردن اون پیرتره گذاشت ولی پیرتره با دوز و کلک و التماس خودش رو از زیردست اون یکی که بعدا فهمیدم اسمش سهراب بود نجات داد و خودش رو کنار رودخونه رسوند
کنار رودخونه اونیکی که اسمش رستم بود شروع کرد به ناز و نیاز های الکی مثلا با خدا بعدش از تو جیبش 2cc ادرنالین در اورد و تزیق کرد تو بازوهاش
تو قیافش میشد قدرت اضافی رو که گیر اورده بود رو ببینی بعدش بلند شد و به صحنه ی کار وزار رفت و شروع کرد به گلاویز شدن با سهراب
تو گیر و دار همدیگرو زدن بودن که آستینای سهرب بالا رفت و بازو بندش معلوم شد...
تا رستم چشش به بازو بنده افتاد گفت آقا یه لحظه stop stop یه لحظه نزن
رستم:ای بازو بندو رِ از کجا اُوُردی؟؟؟؟؟
سهراب: به تو چه از مادروم گرفتم...
رستم: سهراب تو رو جون مادرت قسم بگو ببینُم ای بازو بندو رِ از کجا اوُردی؟؟؟؟
سهراب:اینگار حالت خوش نیستا میگُم که از مادرم گرفتم....
رستم: اینو که خودُم فهمیدُم گاگول منظورُم ایه که ای بازو بندو رِ از کجا اُوردی؟؟؟؟؟
سهراب : هااااا از او لحاظ میگی ....
خو وختی بچه بودم پدرم میره جنگ ...مو از بچگی پدرمو ندیدم به همی خاطر پدرم بازو بند خودش و داد به مادرم تا بدش به من که هر وخت پدرم اینو دید منو بشناسه
رستم : وُی الهی قربون ای قدو بالات برم پدر سگ ....تخم سگ چه قدر بزرگ شدی مونو نشناختی؟؟؟؟؟ خو مو پدرتوم دیگه ....
سهراب وُُُُُُی بوا تویی چقدر پیر شدی
رستم : بیا بغلت کنم تیله سگ....
تو همین احوالات بودم و داشتم از این کلمات و لحظات عاشقانه که بین پدر و پسر رد و بدل میشد لذت میبردم که؟؟؟؟
از قدیم گفتم
خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
شنیدم که یکی از یارای رستم میگه اگه ای دوتا باهم آشتی کنن دودمان هممون به گا میره زودی باید یه کاری بکنیم ...
میشینن فک میکنن و آخرش به این نتیجه میرسن که باید زنگ بزنن یکی از نینجاهای ژاپنی بیاد و قضیه رو فیصله بده
بعد اینکه نینجا میاد با یه حرکت کاملا نامحسوس خودشو تو تاریکی و سایه ها ناپدید میکنه و یکی از اون دارتایی که آغشته به زهر قورباغه ی درختی agriconomic جنگلهای استوایی بوده رو به سمت سهراب پرتاب میکنه و سهراب بیهوش میشه
رستم هم تا این وضعیت رو میبینه میاد به من میگه که برم از شهر پادزهر رو برای سهراب بیارم منم با کمالمیل باخر دونکیشوت راه افتادم سمت آبادی
ناگفته نماند که چه بدبختی هایی کشیدم خرم وسطای راه مرد منم تا ابادی یه کله دوییدم پادزهر و گرفتم بعد هم گوشی مبایل یکی از عابرین پیاده رو گرفتم زنگ زدم چاپار تلفنی اومد با اون چاپار به تاخت می اومدیم که بازم اسبه وسطای راه سَقُط شد منهم دو بار بقیه راه رو دوییدم تا به رستم رسیدم ولی ..........چشتون روز بد نبینه
متاسفانه دیر رسیده بودم و دیگه سم اثر خودش رو گذاشته بود و سهراب رو شهید کرده بود و دیگه پادزهر به درد ش نمیخورد
بله عزیزان داستان واقعی این بود ولی این اقای شاعر که جایز نیست اسمش رو اینجا بیارم با تحریف کل داستان جریان داستان رو عوض کرده و رستم رو قاتل فرزند و من رو هم هم دست آن تبهکاران معرفی کرده بود...
واقعا باید برای همچین شاعرانی که برای خوشحالی حکومت زمان خود دست به سرودن شعر(دستمالچگی) میکنن تاسف خورد .....
تقریبا 7 روز قبل از حادثه ی big bang بود و ما تو فضا و معلق بودیم و از این اوضاع ناراضی که پیش خودمون گفتیم چی کنیم چی نکنیم ... رفتیم پیش خدا و بهش گفیم خدا جون قربون اون قد و بالات آخرش میخوای چی کار کنی ما رو تو فضا آلاخون والاخون گذاشتی به اَمون نمیدونم چی که چی بشه ؟؟؟؟؟ یه خاکی تو سر ما بریز تا از این دربه دری دربیایم ...
خدا هم گفت:"هاااااا بیا که خوب موقعی اومدی .... " بعدش هم بهم گفت : که میخواد یه دنیای جدیدی درست کنه تا موجودات توش زندگی کنن و بعدش هم گفت که اگه میتونم تو این مهم کمکش کنم
منم تیره ی پشت رو راست کردم و در اومدم بهش گفتم ها چی فک کردی پس
من دکترای عمران و شهرسازیم رو از دانشگاه کمبریج گرفتم الان میشینم برات یه نقشه میکشم کخ خودت حال کنی ....
ما هم نشستیم و تو سه سوت یه نقشه ی جهانی کشیدیم تقدیم خدا کردیم
خدا تا نقشه رو دید گفت "فَ تَبارک اللهُ الاحسن الخالقین"
در اومدم به خدا گفتم: هووووی یواش یواش چی چی و به خودت احسنت میگی من اینو کشیدم
یه دفه زد زیر گوشم و گفت من خدام و هر چی دلم بخواد میتونم بگم به تو هم هیچ ربطی نداره ما هم که دستمون به جایی بند نبود قاضی و دادگاه هر جفتش دست خودش بود کوتاه اومدیم
بعدش دیدم خدا میگه میخواد دو تا موجود عجیب درست کنه که خیلی خنگن و رو دو پا راه میرن
بهش گفتم عامو بیخیال کوتاه بیا ای کارا چیه میکنی آخه حوصله داری برا خودت سردرد درست میکنی .... دیدم اصلا" گوشش به این حرفا بدهکار نیس که نیس ما هم بیخیالش شدیم گفتیم هر کاری دلت می خواد بکنی بکن از ما گفتن بود بعد نگی نگفتیا؟؟؟؟؟
منم رفتم بیرون به شیطان زنگ زدم: ها شیطون بیا بریم تو حوض کوثر مَلا
ما رفتیم وقت برگشت دیدیم تو بهشت یه اوضاعیه که نگو سفره یه بار مصرف یه جا از یه درختی آویزونه قوطی نوشابه کوکاکولا داره وسط رودخونه بالا پایین میره پوس پفک چی توز یه برافتده میمونه هم با موتور گازیش داره تو اتوبانای بهشت لایی میکشه مورچه ها هم با پوس تخمکا کایاک درست کردن دارن با هم مسابقه میدن
پشه ها نشستن رو پوسه خربوزه و هندونه mix party گرفتن david guta رو هم خبر کردن براشون مزقون بزنه
اصلا یه اوضاع درهمی بود که نگو و نپرس من و شیطون مونده بودیم که کاره کی میتونه باشه که یه دفه دیدیم از پشت بوته ها صدای آخ و اوخ میاد رفتیم دیدیم دو تا موجود کریه المنظر دارن اعمال خاکبر سری انجام میدن اون پشت هوار کشیدم سرشون که ورپریده ها مگه وسط بهشت جای این نکبت کاریاست آخه مگه اون قصر دراندشت و ازتون گرفته بودن که مثه باد دویدن رفتم پیش خدا
شاکی رفتیم پیش خدا که این چه وضعیه که دیدیم خدا میگه اشرف مخلوقات رو آفریده و باید بهش تعظیم کنم منم یه نگاه عاقل اندر صفیه انداختم گفتم به اینا؟؟؟؟؟؟
خاک به گورشون بشه من بیام به موجودی که کل فکر و ذکرشون شکم و زیر شکمه و مثه گاو هرچی میخوره همونجا هم میرینه تعظیم کنم
سینمو انداختم جلو و گفتم عمرا بهتره بمیرم تا تن به این خفت بدم
شیطان هم دمش گرم بچه با معرفتی بود پشت من در اومد و خدا هم دستش و برد بالا (شَرَق) زد تو گوشمون و بهمون گفت برین از عرش کبریای من گورتون رو گم کنین با اجازتون منم که جایی رو نداشتم نقل مکان کردم اینجا و الانم خدمت شما هستم....
آقا 600 یا 700 سال قبل از میلاد بود و ما هم که جوون, داشتیم تو تخت جمشید با اسب یورتمه آزاد میرفتیم که یَک هو خبر رسید اسکندر رسیده به در وازه های شهر و اردوگاهشو زده میخواد حمله کنه اقا ما تا این و شنیدیم با همون اسبه به تاخت رفتیم سمت یونان... 6 ماه و 13 روز تو راه بودم و داشتم چهار نعل میرفتم که 1 کیلومتری شهر آتن اسب سَقَط شد و ما رو پای پیاده گذاشت خوب جونمواستون بگه که ما هم چنتا فحش آب دار نثار عمه ی اسبه کردیم و این 1 کیلومتریه رو هِلک و هِلک تا دروازه های شهر خودمون و کشوندیم ... ما هم که جوون بودیم و کلمون پر هوا و بازوهامونم پر زوووووور ... همین که به دروازه های شهر رسیدیم سینه مون و جِر دادیم و هوار کشون گفتیم: هُُُُُُُُُُُی نفس کِِِِِِِش و همین طور پیرنمون و تو هموا مثه شلاق تکون میدادیم و هر کی رو میدیدیمبا همون پیرنه به اصفل الصافلین پیوند میدادیم .... این جریان تا دو هفته و 14 روز 6 ساعت ادامه داشت که دیدم کمکم داره قوای جسمانیم تحلیل میره و یونانی ها هم که این مساله رو فهمیدن از همین قضیه سوءاستفاده کردن و یَک هو 450 نفر با همدیگه حمله کردن به من ...
منم تا نفر 420می زدمشون ولی...30 نفر باقی مونده من و به زانو در اوردن و کت بسته منو بردن سمت کاخ پرسپولیسو دو تا دستمو با زنجیر بستن به دو تا از ستوناش حول و حوشه 4 تا 6 هفته بود که منو بدون آب و غذا ول کرده بودن هونجا و منم که تبدیل شده بودم به دو تیکه استخون به همراه یه روکش از جنس پوست...
مجموع وزنم به همراه اون زنجیرای 4 کیلویی میشد 5.5 کیلو... تو همین احوالا بودم که خبر رسید اسکندر میخواد تخت جمشید رو آتیش بزنه منم که این خبر رو شنیدم رگ غیرتم چِسبید به شاهرگ گردنم و با تمام زورم این دو تا زنجیر رو کشیدم (هِععععععع )و هر دو تا ستون که قطر هر کودومش 6 کیلومتری میشد رو از جا کندم و اون دو تا ستون قل خوردن و رو دامنه ی کوه پرسپولیس افتادن (شما هم اگه باورتون نمیشه میتونین برین یونان و جای خالی اون دو تا ستون رو تو کاخ پرسپولیس ببینین)
منم دو تا ستون رو از رو دامنه برداشتم و گذاشتم رو دو تا شونه هاموجلوی سد آرکئوپتریس واسادم و دو تا ستون رو بردم بالا سرم و(شَرََََََق) زدمش تو این سدّه که سیل اومد همه ی یونان رفت زیر آب ( این یونان اون یونانیه که هر چی گشتن پیداش نکردن و به مرور زمان اسمش رو عوض کردن و گذاشتن شهر آتلانتیس)
هیچی دیگه اسکندر هم تا این خبر و شنید دست از کشور گشاییش برداشت و اومد تا به مردم سیل زدش کمک کنه
و از آونجایی که غیرت غیور مردان ایرانی از این فاجعه ی اسف ناک پیچیده بود تو هم یه ستاد مشترک هم به اسم ماه قرمز رو افتتاح کردن تا به کمک مردم سیل زده ی یونانی بره
(این ستاد هم همون ستادیه که بعد از حمله اعراب به ایران اسمش به حلال احمر تغییر یافت)
این جوری شد که اسم منم تو تاریخ save شد و همه منو به عنوان نابودگر میشناسن... کسی که یونان رو با سطح دریاهای آزاد یکی کرد و تخت جمشید رو نجات داد....
همچین قهرمان ملیی هستم من
قبلنا یه یه برنامه ی عروسکی تلویزیون نشون میداد به اسم خونه ی مادر بزرگ
حال بعد از گذشت چندین سال از ساخت اون برنامه صدا سیما تصمیم گرفته که یه نسخه ی جدید و بروز... هم راستا با فرهنگ کنونی مردم ایران بسازه و در حال حاضر فقط آهنگ آغازین این نمایش عروسکی رو که به صورت 3 بعدی قراره ساخته بشه رو آماده کردن که ....
خونه ی مادر بزرگه الان آپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه دیش و LNB داره
کنار خونه ی اون همیشه پارتی برپاست/
پارتیهای محله پر شور و شوق و غوغاست
مادر بزرگه الان مازراتی سواره/
رنگ موهاشم هر روز جور واجورو باحاله..
خونه ی مادر بزرگه الان اپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه دیش و LNB داره
مادر بزرگه الان شلوار جین می پوشه/
کفش کالج و کیفش همیشه روبه روشه
مادر بزرگه هرشب Gem Tv رو میبینه/
خرم سلطان و سنبل لامیارو میبینه
خونه ی مادر بزرگه هنوز خیلی باحاله
خونه ی مادر بزرگه حرفای خاصی داره...
پسر تو ۵ سالگی :مامان جون دوست دارم
مامان :منم دوست دارم عزیزم
پسر تو ۱۶ سالگی :مامان جون دوست دارم
مامان :پول ندارم
پسر تو ۲۵ سالگی :مامان جون دوست دارم
مامان :حالا بگو کی هست؟ کجا میشینه؟
اﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﭼﻮﻥ ﺷﺒﻬﺎ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﺑﺮﻓﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﻣﻮﺩﻣﺖ ﺗﻮ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﺧﻮﺩﺕ ﺗﻮ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﻋﯿﻨﮏ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﺳﺎﯾﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﺎﺷﻪ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﻄﻊ ﺑﺸﻪ ، ﺧﻮﺏ ﻃﺒﯿﻌﯿﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻫﺮ
ﺳﯿﺴﺘﻤﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻓﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ !!!
ﻧﺨﻨﺪ !!! ﺑﺨﻨﺪﯼ ﻫﻢ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻪ ..
ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻮﮔﺎﺗﯽ ﺭﻭ ﻭﺭﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ می خوامش تو ﻻﻣﺒﻮﺭﮔﯿﻨﯽ ﺭﻭ ببر؛ ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﻛﺎﺭﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺗﺎ ﻣﻦ بنزو ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻩ ﭘﻮﺭشه رو ﺍﺯ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﯿﺎﺭﻩ
ﮔﻔﺖ ﻛﻼﻓﻢ ﻛﺮﺩﯼ ﺍﺻﻦ ﺍﻭﻥ BMW رو ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻦ من خیلی مایه دارم یا بازم بگم؟
تنهایى یعنى: در کافه تنهانشسته باشى، دخترى زیبابیایدوبـپرسد:تنهایى؟ درجواب بگویى:آرى؛ صندلى راعقب بکشد وبگوید: پس من صندلى رامى برم..
هعییییییی زندگی ما رو مبینین به خدا