چندین قرن سکوت

امروز میخوام حقیقتی رو بگم که چندین قرنه تو خودم نگهش داشتم ...

اون زمونا جوون بودم و دلم میخواست دنیا رو بگردم به خاطر همین خر دونکیشوت رو خریدم 4 سکهی نقره و افتادم به راه...

تو راه از خیلی شهرا عبور کردم و خیلی اتفاقات دیدم ولی این اتفاقی که میخوام براتون تعریف ( بر وزن تحریف) کنم از همش براتون آشنا تره اتفاقی که یه شاعر  با همه تواناییاش تونسته به خوبی اونو پوشش بده و باعث گمراه شدن مردم بشه و همین طور یک پدر رو در طول این سالها به عنوان یک قاتل معرفی کنه....


اون روز رو کنار یه دریاچه چادر زده بودم و داشتم تو سکوت ماهیگیری میکردم که یه دفه دیدم صدای فحش و فحش کشی میاد یکی داد میزنه (هاااااااااااای نفس کش) اون یکی میگه (بیشی بینیم با) ما رفتیم بسات زیلو و کاهو سرکمونو اوردیم پهن کردیم زیر افتاب و نشسیم پای این دعوای مهیج...


یه چند ساعتی گذشت که جوونتر شمشیر رو رو گردن اون پیرتره گذاشت ولی پیرتره با دوز و کلک و التماس خودش رو از زیردست اون یکی که بعدا فهمیدم اسمش سهراب بود نجات داد و خودش رو کنار رودخونه رسوند


کنار رودخونه  اونیکی که اسمش رستم بود شروع کرد به ناز و نیاز های الکی مثلا با خدا بعدش از تو جیبش 2cc ادرنالین در اورد و تزیق کرد تو بازوهاش

 تو قیافش میشد قدرت اضافی رو که گیر اورده بود رو ببینی بعدش بلند شد و به صحنه ی کار وزار رفت و شروع کرد به گلاویز شدن با سهراب 

تو گیر و دار همدیگرو زدن بودن که آستینای سهرب بالا رفت و بازو بندش معلوم شد...

تا رستم چشش به بازو بنده افتاد  گفت آقا یه لحظه stop stop یه لحظه نزن 

رستم:ای بازو بندو رِ از کجا اُوُردی؟؟؟؟؟

سهراب: به تو چه از مادروم گرفتم...

رستم: سهراب تو رو جون مادرت قسم بگو ببینُم ای بازو بندو رِ از کجا اوُردی؟؟؟؟

سهراب:اینگار حالت خوش نیستا میگُم که از مادرم گرفتم....

رستم: اینو که خودُم فهمیدُم گاگول منظورُم ایه که ای بازو بندو رِ از کجا اُوردی؟؟؟؟؟

سهراب : هااااا از او لحاظ میگی ....

خو وختی بچه بودم پدرم میره جنگ ...مو از بچگی پدرمو ندیدم به همی خاطر پدرم بازو بند خودش و داد به مادرم تا بدش به من که هر وخت پدرم اینو دید منو بشناسه

رستم : وُی الهی قربون ای قدو بالات برم پدر سگ ....تخم سگ چه قدر بزرگ شدی مونو نشناختی؟؟؟؟؟ خو مو پدرتوم دیگه ....

سهراب وُُُُُُی بوا تویی چقدر پیر شدی 

رستم : بیا بغلت کنم تیله سگ....

تو همین احوالات بودم و داشتم از این کلمات و لحظات عاشقانه که بین پدر و پسر رد و بدل میشد لذت میبردم که؟؟؟؟

از قدیم گفتم 

خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 

شنیدم که یکی از یارای رستم میگه اگه ای دوتا باهم آشتی کنن دودمان هممون به گا میره زودی باید یه کاری بکنیم ...

میشینن فک میکنن و آخرش به این نتیجه میرسن که باید زنگ بزنن یکی از نینجاهای ژاپنی بیاد و قضیه رو فیصله بده 

بعد اینکه نینجا میاد با یه حرکت کاملا نامحسوس خودشو تو تاریکی و سایه ها ناپدید میکنه و یکی از اون دارتایی که آغشته به زهر قورباغه ی درختی agriconomic جنگلهای استوایی بوده رو به سمت سهراب پرتاب میکنه و سهراب بیهوش میشه 

رستم هم تا این وضعیت رو میبینه میاد به من میگه که برم از شهر پادزهر رو برای سهراب بیارم منم با کمالمیل باخر دونکیشوت راه افتادم سمت آبادی 

ناگفته نماند که چه بدبختی هایی کشیدم خرم وسطای راه مرد منم تا ابادی یه کله دوییدم پادزهر و گرفتم بعد هم گوشی مبایل یکی از عابرین پیاده رو گرفتم زنگ زدم چاپار تلفنی اومد با اون چاپار به تاخت می اومدیم که بازم اسبه وسطای راه سَقُط شد منهم دو بار بقیه راه رو دوییدم تا به رستم رسیدم ولی ..........چشتون روز بد نبینه

متاسفانه دیر رسیده بودم و دیگه سم اثر خودش رو گذاشته بود و سهراب رو شهید کرده بود و دیگه پادزهر به درد ش نمیخورد 



بله عزیزان داستان واقعی این بود ولی این اقای شاعر که جایز نیست اسمش رو اینجا بیارم با تحریف کل داستان جریان داستان رو عوض کرده و رستم رو قاتل فرزند و من رو هم هم دست آن تبهکاران معرفی کرده بود...


واقعا باید برای همچین شاعرانی که برای خوشحالی حکومت زمان خود دست به سرودن شعر(دستمالچگی) میکنن تاسف خورد .....


نظرات 12 + ارسال نظر
Barannn شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ب.ظ

.. Ding Ding



.. Salamaleykom
.. Sabket avaz shodeha balA













آره دیگه....

یه دفه ای پیش اومد اصلا انتظارش رو نداشتم

رضا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://Tanhaibimenat.blogfa.com

نقاشچی جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:18 ب.ظ

امیدوارم خوب بشی بهتر بشی!!!!امیدوارم

معلومه هنوز به عمق فاجعه پی نبردید

آسیه سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ http://neveshtehayea30.blogfa.com

چی نشنیدی؟

قصر عاصمیا رو

آسیه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ http://neveshtehayea30.blogfa.com

ها کاکو...مال یه جوی نزیک فیروزاباده
100 بار اسمش رو گفته ولی نفهمیدم
از قصر عاصمیا هسش

نشنیدم

آسیه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:30 ب.ظ http://neveshtehayea30.blogfa.com

پس بُ زبون همشریوی یاس منگولُی خودمونه

ها باریکلا..... درست حدس زدی...
چی؟؟؟
یاس منگولا مگه فیروزآبادیه؟؟؟؟

آسیه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ http://neveshtehayea30.blogfa.com

اصن لِ لِم کِرد ای کُنهِ ماجرُ...
میگما میخوی یه شکایتی از ای شاعِرُ بکنیم؟خدا رو چه دیدی شاید تُنُسیم ضرر و زیان حقوق معنویتُ بیگیریم


کاکو با زبون کجُی روایتش کِردی؟

نه عامو شاعرو لیاقت شکایت کردن ازش و نداره....

این داستان با زبان شیرین دهات اطراف شهرستان فیروزآباد روایت شد

آسیه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ق.ظ http://neveshtehayea30.blogfa.com

چشام داره آلبالو گیلاس میچینه...صبح ایشالا میام میخونم ببینم این حقاقیی که واسمون شرح دادی به کجا رسیده

قدمتون رو چشم


نگفتین خوشمزه بود؟؟؟؟؟

یاسی شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:55 ب.ظ

بار معناییش که داره لهم میکنه

له له آ

خیلی سنگینه

غضنفر شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ

خیلی بدین منظورم پیشوند بود دقت بفرمایید .چرا اینجوری شدین شما؟

من از اول هم همینجوری بودم....


خودتون بدین

یاسی شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ

بلللللللللللللللللللله.......بلک جون احیانا جدیدا سرت به جایی اصابت نکرده؟؟؟؟؟نگرانتم

جایی؟
اصابت؟
نه

نگران نباش
به بار معنایی داستان فک کن

غضنفر شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:41 ق.ظ

که اینطور... چقدرم که بیشوند خورده به این حیوون وفادار بیچاره!!!

که به کدوم طور؟
(بیشوند خورده)نمیدونم چی میشه
لطفا به زبان پارسی دری کامنت بزارید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد