روز اول با خود گفتم :
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم :
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندان بان خودم بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هوی میکرد
مشت به دیوار ها میکوفت
روزنی را جست و جو میکرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکرد درد سیال نگاهش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی ؟
در میان گریه می نالید
دوستش دارم , می دانی؟
روزها رفتند و من دیگر
نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
بشین تا بیاد!به نطر من خودت باد بری جلو بهش بگی!!!!!۱
رضا جون مگه به این شلیه؟