خندم میگیره وقتی میان پیشم میگن :
تو دیگه چرا تو فکری؟ ...
از سر و وضعت معلومه که غمی نداری...
من موندم تو اوج ناراحتی و دغدغه های فکری خندیدن و بیخیال بودن جرمه؟؟؟؟؟
اهل دانشگاهم
رشته ام علافیست
جیبهایم خالیست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است
جانمازم نمره!
خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست
من نمیدانم که چرا میگویند
مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
باید از مردم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند
که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم
کار ما نیست شناسایی هردمبیلی!
کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی!
کار ما شاید این است که مدرک در دست
فرم بیگاری هر شرکت بیپیکر را پر بکنیم
از هنگامی که خــداونـد مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فـــرشتهای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی میفــرمایید؟"
خــداونـد پاسخ داد:
"دستور کار او را دیدهای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسهای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فـــرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فــردا تمامش بفــرمایید."
خــداونـــد گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."
فــرشتـه نزدیک شد و به زن دست زد.
"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفـــریدی."
"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریدهام.
تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد."
فــرشتـه پرسید :
"فکــر هم میتواند بکند؟"
خــداونــد پاسخ داد :
"نه تنها فکـــر میکند، بلکه قـــوه استدلال و مذاکـــره هـــم دارد."
آن گاه فـــرشتـه متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فـــرشتـه پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خـداونــد گفت:
"اشک وسیلهای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."
فــرشتـه متاثر شد:
"شما فکـــر همه چیز را کردهاید، چون زنها واقعــا حیرت انگیزند."
زنها قدرتی دارند که مــردان را متحیر مـــیکنند.
همـــواره بچههــا را به دندان میکشند.
سختیها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگـــی را به دوش مـــیکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه مـــیپراکنند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
برای آنچه باور دارند میجنگند.
آنها میرانند، میپرند، راه میروند،
میدوند که نشانتان بدهند چه قــدر برایشان مهم هستید.
قــلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد
زنهــا در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و میدانند
که بغل کردن و بوسیدن میتواند هـــر دل شکستهای را التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند.
آنها شفقت و فکر نو میبخشند
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خـــداونــد گفــت: ایــن مخلـــوق عظیــم فقـــط یـک عیــب دارد
فـــرشتـه پـرسیــد: چـــه عیبـــی...؟
خـــداونـــد گفـــت:
قـــدر خــودش را نمــی دانـــد
امروز سر کلاس استاد داشت با شور و ذوق فراوان تدریس مینمود و ما دانشجویان همچو گاوانی سر تکان میدادیم که انگار میفهمیم
در همین حین گوشی همراه استاد زنگید که استاد گوشی رو اشغال کرد و بعد از عذر خواهی شروع به ادامه دادن به توضیحات گهر بار خود نمود که دوباره و سه باره و چار باره این گوشی زنگ نمود...
استاد هم که خیلی شاکی....
گفت: مردم نمیدونن چار بار اشغال کردن ینی اینکه کار دارم و جواب نمیدم ...
و در همین حین دکمه پاسخ گوشی مبارک رو فشارید و جواب داد که از اون طرف یه دختره با لحجه ای بسیار دلربا شروع به تبلیغ کردن سیم کارت ایرانسل کرد ...
و داد استاد از نهاد و اعماق ته وجودش بر امد و رشته ی کلام به کلی از کف رفت و کلاس به هفته ی دیگر موکول گردید و ما دانشجویان خیلی ناراحت و سرخورده از این اتفاق شوم با شور و شوقی وصف ناپذیر به طرفی گم و گور شدیم...
دل من اسیر طوفان انتظار است بهشت آن روزی است که پیش تو باشم
روز مادر بر مادر بزرگم مبارک خدابیامرزدش خیلی دوس داشتم الان اینجا بود...
ولی تا دلتون بخواد به مادرم گفتم "دوست دارم" تا حسرت گفتن این جمله دیگه به دلم نمونه
+اگه 4 تکه نون باشه و شما 5 نفر باشید اونی که از مزه ی اون نون متنفره مادره
-------------------------------------------------------------------------------
چه هواییه
از اون هواهایی که حال میده تک نفره بزنی به دل خیابون بدون هیچ مزاحمی که کنار گوشت ...کنه
خودت باشی و ترنم بارون
جنب و جوشی کوتاه و بعد سکوتی طولانی...
مثل انگلی که بهت چسبیده و از داخل میخورتت
و اون حس نفرتی رو که بعدش بهت دست میده و بعدش میدونی که دیگه هیچ چیزی بعد اون نیست
حتی خودت
آدم رو تا اسفل السافلین بودن و نبودن میکشونه
آن کهنسال درونم است که تو* را بیتابانه تمنا میکند...
و آن کودک درونم را سخت دلداری...
و در این بین بالغ درونم هست که با تمام وجود تو* را نمیخواهد...
و اما باز این خود من هستم که کهنسال و کودک درونم را آرام میکنم ...
و به هر دوتاشون میگم لقمه گنده تر از دهنتون برندارید....
* این تو اشاره به فرد ندارد و صرفا" یک شیئ میباشد