گاهی خسته تر از اونم که خوابم ببره
به خودم که نگاه می کنم یه ساعت شنی می بینم که  بعد از گذروندن زمان دوباره برگردونده میشه تا هر تغییری که ایجاد شده رو به حالت اول برگردونه... دونه دونه شنهایی که بیهوده و عبث ریختن پایین حالا دوباره بالا قرار گرفتن که دوباره همون مسیر قبلی رو برن، یه تکرار، یه تسلسل، یه دور باطل که انگار راه فراری ازش نیست ...

برای تک تک این دونه های شن تاسف می خورم و در عین حال از خودم هم متنفر میشم ...

قبلا زندگی چیزی بود که می خواستم و اون چیزی رو که می خواستم رو به دست می اوردم ... اما حالا، حتی نمیدونم چی می خوام ، تو خودم حل شدم و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز اینکه چه جور میشه این دونه های شن رو حروم کرد و دور ریخت ... تنها چیزی که الان میدونم و کمر همت هم بر نابود کردنش بستم همین دونه های شنیه که دارم دور میریزمشون و از این مطمئنم که بالاخره یه روز تموم میشن...و این جای تاسف داره.

قبلانا نظریم برای زندگی کردن این بود که باید به اون هدفم برسم اما حالا چون حتی نمیدونم هدف چی میتونه باشه چندین نظریه رو کنار هم چیدم که مثلا زندگیم بگذره اما تو همشون یه گندی زدم...

و اما همین الان، دقیقا تو همین لحظه یه مترسک می بینم که یه گوشه کز کرده و یه ساعت شنی تو دستشه و تو افکار خودش غرقه که نظریه ی بعدی چی میتونه باشه که راحت تر و سریعتر گند بکشه به تمام همه چیز...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد