هدف از تکراری بودن غیر تکراری بودنه

از روزهای تکراری ، استفاده ای غیر تکراری بکنید

شاید هدف از اینهمه تکرار، همین باشد . . .

painfull truth

the truth is everyone is going to find the ones worth suffering for 

 

 

bob marley

چه هوای دلچسبیه

وقتی که شروع به باریدن میکنه

همه ی دل مردگیا رو بدی ها رو دودا رو همه ی دردا رو با خودش میشوره و میبره 


وقتی که میباره 

یه جورایی آدم رو سبک میکنه

چه چیز دل چسبیه این بارون

این اشک

به کسی نمیشه اعتماد کرد

یاد گرفتم وقتی زمین خوردم خودم بلند شم نه اینکه دست کسی رو بگیرم چون همونی که دستمو میگره یه روز جوری زمینم میزنه که شاید دیگه هیچ دستی نتونه از زمین بلندم کنه

همیشه چنین بوده
اشباح به درون خرابه های افکار نفوذ میکنند
افکار شبح گونه ای از آینده به روی دیدگان فرد میاورند
از آینده ای نامعلوم که حقیقتش را حتی اشباح هم نمیدانند
این سراب از آینده میشود همه چیز فرد 
تا جایی که فرد را وادار به هرگونه عملی میکند
چه معقول و چه نامعقول
هر چند معقول و نامعقول را افراد دیگر از بیرون مشخص میکنند که اشباح دیگری فکر آنها را تسخیر کرده
چون هیچ فردی از فکر خودش هیچ عمل نامعقولی را انجام نمیدهد
حال این افکار معقول باعث هر کاری میشوند حتی خودکشی...

همیشه چنین بوده شبح افکار همه ی فکر ها را مسموم کرده...
حتی فکر من را 
همیشه چنین بوده...

خلاء

وقتی که زمان سقوط فرا میرسد !
سقوط به عمق دره ای بی پایان 
سقوط به درون خلاء ای همراه با احساس گرانشی قوی 
گرانش خلاء ای که بعد از سقوط تو را به درون میکشد 
و وزنی که از این خلاء روی خودت احساس میکنی .... وزنی که باعث شکسته شدن تو در درون خودت میشود

نامه ای از طرف من به خودم

تو هم یه روز بزرگ میشی  

رویاهای خودت رو دنبال میکنی 

به قدر تلاشی که میکنی به رویاهات دست پیدا می کنی ... 

و به قدر تلاش هایی که نمیکنی از رویاهات دور میشی 

 

وقتی به یکی از رویاها میرسی حریص تر میشی که رویای بعدیت رو به چنگ بیاری ... 

و اگه به یکی از رویاهات نرسی شور و شوقت رو کمی از دست میدی... 

والی نباید امیدت رو از دست بدی و دوباره باید تلاش کنی 

 

اما فقط یه رویا هست که وقتی بهش میرسی تو رو تا مرز آسمون میبره... از خوشحالی دوست داری زمین و زمان رو به هم بدوزی و همه رو از داشتنش با خبر کنی 

 

این رویایی هست که تو از همه چیز بیشتر دوسش داری و حاضری جونت رو هم واسش بدی  

 

ولی یه وقتایی هم دست از تلاش میکشی و بیخیال همه رویاهات میشی ... 

 

این اتفاق وقتی برات می افته که به اون رویایی که از همه بیشتر دوست داری نمیرسی  

این همون موقعیه که دنیا برات معنی مفهومش رو از دست میده ... دوست داری از همه چیز و همه کس دور بشی ...اون موقع هست که دوست داری یه دیوار بین خودت و بقیه بکشی و هیچ چیز و هیچ کس رو نبینی .... 

 

حالا اگه آدم ضعیفی باشی نمیتونی دووم بیاری .... 

ولی اگه روحیه ی قویی داشته باشی  دوباره رو دو تا پات وامیسی و دوباره یه رویای دیگه رو دنبال میکنی... 

اون زخمی که برداشتی هیچ وقت خوب نمیشه .... شاید التیام پیدا کنه ... شاید دردش از بین بره ولی همیشه با یه اشاره کوچیک ... یه خاطره... دوباره زخم سر باز میکنه و دویاره دردش برمیگرده تو هم فقط میتونی بهش عادت کنی و با همین زخم قدیمی به زندگیت ادامه بدی... 

شاید بعدها یه رویای خیلی خوب جاش رو پر کنه و با اون رویا سرگرم بشی و به اندازه ی رویای قبلی خوشحالت کنه ولی خاطره ی اون رویا وسط یه خنده ی بلند از ته دل یهو میاد سراغت و باعث یه سکوت سنگین مشه ...

به احتمال زیاد هیچ وقت اسمی از اون رویای از دست رفته ات نمیبری و این خاطره رو تا آخر عمرت یدک میکشی... 

 

 

اره کوچولو تو هم بالاخره یه روز بزرگ میشی ... ولی هیچ وقت شور و شوق و کودکی الانت رو از دست نده چون تنها چیزی که میتونه تو روزهای سخت کمکت کنه که رو پاهات واسی و دوباره روحیه ات رو التیام بدی همین شور و شوق کودکانست... 

 

 

همه ی اینها رو گفتم که بدونی دنیا جای خوبی برای کسی که رویا نداره نیست....پس اگه میخوای تا آخریت لحظه ی عمرت واقعا زنده باشی و زندگی کنی بهتره که یه رویای خوب برای خودت پیدا کنی... یه رویا که ارزش همه جور سختی کشیدن رو داشته باشه .... 

 

و این رو هم همیشه یادت باشه که: تو به اندازه ی رویاهایی که داری بزرگی.... 

 

 

 

 

نامه ای کاملا شخصی به کودک درونم 

 

 

 

امضاء:  Black Swan

انتخاب

از گریز ساعات به خشم می آمدم. ضرورت انتخاب همیشه برایم تحمل ناپذیر بود.انتخاب در نظرم بیش از آن که برگزیدن باشد طرد چیز هایی بود که برنمی گزدم.کوتاهی ساعات را و این نکته راکه زمان یک بعد بیش ندارد به نحوی حراس اور احساس میکردم .

ادامه مطلب ...

درد درون

چنان غمگینم،
که در من هزار سگ به‌دنیا نیامده
به هزار کودک به‌دنیا نیامده پارس می‌کنند

شعری از نیکیتا استانسکو

جمع اضداد

بنا به یک اسطوره آفرینش مغولی: 

سگی وحشی , کبود , آبرنگ 

در آغاز آمد پدید از نهفت 

قضایش رقم زد سپهر بلند 

که ماده گوزنی ورا باد جفت 

و بدین گونه داستانی عشقانه شروع می شود:  

سگ وحشی با شهامت و قدرتش , ماده گوزنی با لطافت , اشراق و زیباییش. 

شکارچی و شکار به هم می رسند , به هم دل می بازند . بنا به قانون طبیعت , یکی باید دیگری را نابود کند... اما عشق , خوب و بد نمی شناسد , آبادی و ویرانی نمی شناسد , در عشق فقط حرکت است و بس .عشق قوانین طبیعت را تغییر میدهد در استپ های سرزمین قزاقستان , سگ وحشی حیوانی مادینه است . حساس است , مطابق غریزه اش شکار میکند , اما همزمان محجوب است . وحشی گری نمی کند , برنامه ریزی میکند . شجاع و محتاط و سریع است . در یک ثانیه از وضعیت آرمیدگی کامل بیرون می آید و به طرف هدفش می جهد . 

گوزن خصوصیات نرینه دارد ک سرعت , شناخت زمین . هر دو در دنیاهی نمادین خود سفر میکنند , دو ناممکن , هم را می یابند , و از آنجا که به سرشت و موانع درونی خود غلبه میکنند , دنیای ممکنات را هم دگرگون می کنند . اسطوره مغولی چنین است : عشق در سرشت های متفاوت ظاهر می شود. عشق در تضاد , نیرو میابد . عشق در رویارویی و دگردیسی دوام میابد. 

تنفر هم چیز خوبیه

بیزار باش از معشوقی که

 

 

 اسم هرزگی هایش را بگذارد

 

 

  "آزادی"

 

 

  اسم نگرانی هایت را بگذارد

 

  "گیر دادن"

 


  و برای بی تفاوتی هایش

 

  "اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند ...

انشاء


موضوع انشاء : " می خواهم فاحشه شوم "

نویسنده: از افکار معصوم دختری 10 ساله

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده !!!

خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ولی به نظرم شغل خوبیست !
خانم همسایه ما فاحشه است (این را مامان گفت!) ، تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم و پدرم همیشه مخالف است ...
حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد چون همیشه مرتب است و ناخنهایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد .
ولی مامان همیشه معمولیست و خانم همسایه را دوست ندارد ،بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد !!!
گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟!خانم همسایه هنوز دم در بود و فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد ! من که نفهمیدم چرا کتکم زد ؟! بعد من را فرستاد تو و در را بست ...
من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند ! مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من ! زنها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند !!! خانم همسایه خیلی آدم مهمی است و آدم های زیادی به خانه اش می آیند ! همشان مرد هستند و برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند !!!بعضی وقتها هم اینقدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزارمی کند وهمکارهایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند ... من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است و گفت می داند !
آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچوقت یادش نمی ماند ...!
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد و زود زود ماشینهایش را عوض می کند ، فکر کنم چندتا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش و این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم ولی امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند !!!

چندین قرن سکوت

امروز میخوام حقیقتی رو بگم که چندین قرنه تو خودم نگهش داشتم ...

اون زمونا جوون بودم و دلم میخواست دنیا رو بگردم به خاطر همین خر دونکیشوت رو خریدم 4 سکهی نقره و افتادم به راه...

تو راه از خیلی شهرا عبور کردم و خیلی اتفاقات دیدم ولی این اتفاقی که میخوام براتون تعریف ( بر وزن تحریف) کنم از همش براتون آشنا تره اتفاقی که یه شاعر  با همه تواناییاش تونسته به خوبی اونو پوشش بده و باعث گمراه شدن مردم بشه و همین طور یک پدر رو در طول این سالها به عنوان یک قاتل معرفی کنه....


اون روز رو کنار یه دریاچه چادر زده بودم و داشتم تو سکوت ماهیگیری میکردم که یه دفه دیدم صدای فحش و فحش کشی میاد یکی داد میزنه (هاااااااااااای نفس کش) اون یکی میگه (بیشی بینیم با) ما رفتیم بسات زیلو و کاهو سرکمونو اوردیم پهن کردیم زیر افتاب و نشسیم پای این دعوای مهیج...


یه چند ساعتی گذشت که جوونتر شمشیر رو رو گردن اون پیرتره گذاشت ولی پیرتره با دوز و کلک و التماس خودش رو از زیردست اون یکی که بعدا فهمیدم اسمش سهراب بود نجات داد و خودش رو کنار رودخونه رسوند


کنار رودخونه  اونیکی که اسمش رستم بود شروع کرد به ناز و نیاز های الکی مثلا با خدا بعدش از تو جیبش 2cc ادرنالین در اورد و تزیق کرد تو بازوهاش

 تو قیافش میشد قدرت اضافی رو که گیر اورده بود رو ببینی بعدش بلند شد و به صحنه ی کار وزار رفت و شروع کرد به گلاویز شدن با سهراب 

تو گیر و دار همدیگرو زدن بودن که آستینای سهرب بالا رفت و بازو بندش معلوم شد...

تا رستم چشش به بازو بنده افتاد  گفت آقا یه لحظه stop stop یه لحظه نزن 

رستم:ای بازو بندو رِ از کجا اُوُردی؟؟؟؟؟

سهراب: به تو چه از مادروم گرفتم...

رستم: سهراب تو رو جون مادرت قسم بگو ببینُم ای بازو بندو رِ از کجا اوُردی؟؟؟؟

سهراب:اینگار حالت خوش نیستا میگُم که از مادرم گرفتم....

رستم: اینو که خودُم فهمیدُم گاگول منظورُم ایه که ای بازو بندو رِ از کجا اُوردی؟؟؟؟؟

سهراب : هااااا از او لحاظ میگی ....

خو وختی بچه بودم پدرم میره جنگ ...مو از بچگی پدرمو ندیدم به همی خاطر پدرم بازو بند خودش و داد به مادرم تا بدش به من که هر وخت پدرم اینو دید منو بشناسه

رستم : وُی الهی قربون ای قدو بالات برم پدر سگ ....تخم سگ چه قدر بزرگ شدی مونو نشناختی؟؟؟؟؟ خو مو پدرتوم دیگه ....

سهراب وُُُُُُی بوا تویی چقدر پیر شدی 

رستم : بیا بغلت کنم تیله سگ....

تو همین احوالات بودم و داشتم از این کلمات و لحظات عاشقانه که بین پدر و پسر رد و بدل میشد لذت میبردم که؟؟؟؟

از قدیم گفتم 

خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 

شنیدم که یکی از یارای رستم میگه اگه ای دوتا باهم آشتی کنن دودمان هممون به گا میره زودی باید یه کاری بکنیم ...

میشینن فک میکنن و آخرش به این نتیجه میرسن که باید زنگ بزنن یکی از نینجاهای ژاپنی بیاد و قضیه رو فیصله بده 

بعد اینکه نینجا میاد با یه حرکت کاملا نامحسوس خودشو تو تاریکی و سایه ها ناپدید میکنه و یکی از اون دارتایی که آغشته به زهر قورباغه ی درختی agriconomic جنگلهای استوایی بوده رو به سمت سهراب پرتاب میکنه و سهراب بیهوش میشه 

رستم هم تا این وضعیت رو میبینه میاد به من میگه که برم از شهر پادزهر رو برای سهراب بیارم منم با کمالمیل باخر دونکیشوت راه افتادم سمت آبادی 

ناگفته نماند که چه بدبختی هایی کشیدم خرم وسطای راه مرد منم تا ابادی یه کله دوییدم پادزهر و گرفتم بعد هم گوشی مبایل یکی از عابرین پیاده رو گرفتم زنگ زدم چاپار تلفنی اومد با اون چاپار به تاخت می اومدیم که بازم اسبه وسطای راه سَقُط شد منهم دو بار بقیه راه رو دوییدم تا به رستم رسیدم ولی ..........چشتون روز بد نبینه

متاسفانه دیر رسیده بودم و دیگه سم اثر خودش رو گذاشته بود و سهراب رو شهید کرده بود و دیگه پادزهر به درد ش نمیخورد 



بله عزیزان داستان واقعی این بود ولی این اقای شاعر که جایز نیست اسمش رو اینجا بیارم با تحریف کل داستان جریان داستان رو عوض کرده و رستم رو قاتل فرزند و من رو هم هم دست آن تبهکاران معرفی کرده بود...


واقعا باید برای همچین شاعرانی که برای خوشحالی حکومت زمان خود دست به سرودن شعر(دستمالچگی) میکنن تاسف خورد .....


افسانه آفرینش

تقریبا 7 روز قبل از حادثه ی big bang بود و ما تو فضا و معلق بودیم و از این اوضاع ناراضی که پیش خودمون گفتیم چی کنیم چی نکنیم ... رفتیم پیش خدا و بهش گفیم خدا جون قربون اون قد و بالات آخرش میخوای چی کار کنی ما رو تو فضا آلاخون والاخون گذاشتی به اَمون نمیدونم چی که چی بشه ؟؟؟؟؟ یه خاکی تو سر ما بریز تا از این دربه دری دربیایم ...

خدا هم گفت:"هاااااا بیا که خوب موقعی اومدی .... " بعدش هم بهم گفت : که میخواد یه دنیای جدیدی درست کنه تا موجودات توش زندگی کنن و بعدش هم گفت که اگه میتونم تو این مهم کمکش کنم

منم  تیره ی پشت رو راست کردم و در اومدم بهش گفتم ها چی فک کردی پس 

من دکترای عمران و شهرسازیم رو از دانشگاه کمبریج گرفتم الان میشینم برات یه نقشه میکشم کخ خودت حال کنی ....

ما هم نشستیم و تو سه سوت یه نقشه ی جهانی کشیدیم تقدیم خدا کردیم 

خدا تا نقشه رو دید گفت "فَ تَبارک اللهُ الاحسن الخالقین

در اومدم به خدا گفتم: هووووی یواش یواش  چی چی و به خودت احسنت میگی من اینو کشیدم 

 یه دفه زد زیر گوشم و گفت من خدام و هر چی دلم بخواد میتونم بگم به تو هم هیچ ربطی نداره ما هم که دستمون به جایی بند نبود قاضی و دادگاه هر جفتش دست خودش بود  کوتاه اومدیم

 بعدش دیدم خدا میگه میخواد دو تا موجود عجیب درست کنه که خیلی خنگن و رو دو پا راه میرن

بهش گفتم عامو بیخیال کوتاه بیا ای کارا چیه میکنی آخه حوصله داری برا خودت سردرد درست میکنی .... دیدم اصلا" گوشش به این حرفا بدهکار نیس که نیس ما هم بیخیالش شدیم گفتیم هر کاری دلت می خواد بکنی بکن از ما گفتن بود بعد نگی نگفتیا؟؟؟؟؟

منم رفتم بیرون به شیطان زنگ زدم: ها شیطون بیا بریم تو حوض کوثر مَلا 

ما رفتیم وقت برگشت دیدیم تو بهشت یه اوضاعیه که نگو سفره یه بار مصرف یه جا از یه درختی آویزونه قوطی نوشابه کوکاکولا داره وسط رودخونه بالا پایین میره پوس پفک چی توز یه برافتده میمونه هم با موتور گازیش داره تو اتوبانای بهشت لایی میکشه مورچه ها هم با پوس تخمکا کایاک درست کردن دارن با هم مسابقه میدن 

پشه ها نشستن رو پوسه خربوزه و هندونه mix party گرفتن david guta رو هم خبر کردن براشون مزقون بزنه 

 

اصلا یه اوضاع درهمی بود که نگو و نپرس من و شیطون مونده بودیم که کاره کی میتونه باشه که یه دفه دیدیم از پشت بوته ها صدای آخ و اوخ میاد رفتیم دیدیم دو تا موجود کریه المنظر دارن اعمال خاکبر سری انجام میدن اون پشت هوار کشیدم سرشون که ورپریده ها مگه وسط بهشت جای این نکبت کاریاست آخه مگه اون قصر دراندشت و ازتون گرفته بودن که مثه باد دویدن رفتم پیش خدا

شاکی رفتیم پیش خدا که این چه وضعیه که دیدیم خدا میگه اشرف مخلوقات رو آفریده و باید بهش تعظیم کنم منم یه نگاه عاقل اندر صفیه انداختم گفتم به اینا؟؟؟؟؟؟

خاک به گورشون بشه من بیام به موجودی که کل فکر و ذکرشون شکم و زیر شکمه و مثه گاو هرچی میخوره همونجا هم میرینه تعظیم کنم 

سینمو انداختم جلو و گفتم عمرا بهتره بمیرم تا تن به این خفت بدم 

شیطان هم دمش گرم بچه با معرفتی بود پشت من در اومد و خدا هم دستش و برد بالا (شَرَق) زد تو گوشمون و بهمون گفت برین از عرش کبریای من گورتون رو گم کنین با اجازتون منم که جایی رو نداشتم نقل مکان کردم اینجا و الانم خدمت شما هستم....

جریان حمله ی من به یونان

آقا 600 یا 700 سال قبل از میلاد بود و ما هم که جوون, داشتیم تو تخت جمشید با اسب یورتمه آزاد میرفتیم که یَک هو خبر رسید اسکندر رسیده به در وازه های شهر و اردوگاهشو زده میخواد حمله کنه اقا ما تا این و شنیدیم با همون اسبه به تاخت رفتیم سمت یونان... 6 ماه و 13 روز تو راه بودم و داشتم چهار نعل میرفتم که 1 کیلومتری شهر آتن اسب سَقَط شد و ما رو پای پیاده گذاشت خوب جونمواستون بگه که  ما هم چنتا فحش آب دار نثار عمه ی اسبه کردیم و این 1 کیلومتریه رو هِلک و هِلک تا دروازه های شهر خودمون و کشوندیم ... ما هم که جوون بودیم و کلمون پر هوا و بازوهامونم پر زوووووور ... همین که به دروازه های شهر رسیدیم سینه مون و جِر دادیم و هوار کشون گفتیم: هُُُُُُُُُُُی نفس کِِِِِِِش و همین طور پیرنمون و تو هموا مثه شلاق تکون میدادیم و هر کی رو میدیدیمبا همون پیرنه به اصفل الصافلین پیوند میدادیم .... این جریان تا دو هفته و 14 روز 6 ساعت ادامه داشت که دیدم کمکم داره قوای جسمانیم تحلیل میره و یونانی ها هم که این مساله رو فهمیدن از همین قضیه سوءاستفاده کردن و یَک هو 450 نفر با همدیگه حمله کردن به من ...

منم تا نفر 420می زدمشون ولی...30 نفر باقی مونده  من و به زانو در اوردن و کت بسته منو بردن سمت کاخ پرسپولیسو دو تا دستمو با زنجیر بستن به دو تا از ستوناش حول و حوشه 4 تا 6 هفته بود که منو بدون آب و غذا ول کرده بودن هونجا و منم که تبدیل شده بودم به دو تیکه استخون به همراه یه روکش از جنس پوست... 

مجموع وزنم به همراه اون زنجیرای 4 کیلویی میشد 5.5 کیلو... تو همین احوالا بودم که خبر رسید اسکندر میخواد تخت جمشید رو آتیش بزنه منم که این خبر رو شنیدم رگ غیرتم چِسبید به شاهرگ گردنم و با تمام زورم این دو تا زنجیر رو کشیدم (هِععععععع )و هر دو تا ستون که قطر هر کودومش 6 کیلومتری میشد رو از جا کندم و اون دو تا ستون قل خوردن و رو دامنه ی کوه پرسپولیس افتادن (شما هم اگه باورتون نمیشه میتونین برین یونان و جای خالی اون دو تا ستون رو تو کاخ پرسپولیس ببینین)

 منم دو تا ستون رو از رو دامنه برداشتم و گذاشتم رو دو تا شونه هاموجلوی سد آرکئوپتریس واسادم و دو تا ستون رو بردم بالا سرم و(شَرََََََق) زدمش تو این سدّه که سیل اومد همه ی یونان رفت زیر آب ( این یونان اون یونانیه که هر چی گشتن پیداش نکردن و به مرور زمان اسمش رو عوض کردن و گذاشتن شهر آتلانتیس) 

هیچی دیگه اسکندر هم تا این خبر و شنید دست از کشور گشاییش برداشت و اومد تا به مردم سیل زدش کمک کنه

و از آونجایی که غیرت غیور مردان ایرانی از این فاجعه ی اسف ناک پیچیده بود تو هم یه ستاد مشترک هم به اسم ماه قرمز رو افتتاح کردن تا به کمک مردم سیل زده ی یونانی بره

(این ستاد هم همون ستادیه که بعد از حمله اعراب به ایران اسمش به حلال احمر تغییر یافت)



این جوری شد که اسم منم تو تاریخ save شد و همه منو به عنوان نابودگر  میشناسن...  کسی که یونان رو با سطح دریاهای آزاد یکی کرد و تخت جمشید رو نجات داد.... 


همچین قهرمان ملیی هستم من

sometime

یه وقتایی هست میبینی خودتی و خودت !

دوست داری ولی همدرد نداری... 

خونواده داری ولی حمایت نداری...

عشق داری ولی تکیه گاه نداری ...

مثل همیشه...

همه چی داری ولی هیچی نداری

beging

از هر چیزی که رنگ التماس بگیرد متنفر میشوم 

حتی اگر آن چیز زندگی باشد

some advice

1- هر اتفاقی که افتاد نیازی به گفتنش نیست...

2- تا وقتی کاری تموم نشده هیچکس نباید در رابطه با اون چیزی بدونه...

3- حرف یه نفر دیگه رو پیش یه نفر دیگه نگو...

4- نیازی نیست که بقیه بفهمن تو داری چی کار میکنی...

5- هر کاری که انجام میدی یه راز بزرگه که با فاش شدنش شخصیت تو به خطر میافته...

6- هر حرفی که در مورد کسی یا چیزی میزنی احتمال از بین رفتن یا حتی مرگ شخصیت تو رو بیشتر میکنه




نتیجه ی اخلاقی : نکتهء مهم اینه که یاد بگیری چه طور و کی جلوی دهنتو بگیری و در مورد کسی یا کاری که میخوای انجام بدی حرفی نزنی

نو رسیده

در دومین روز از این ماه خیلی گرم اتفاقی افتاد که گرما و صمیمیت خونواده ما دو چندان شد 


دلیل این گرما و صمیمیت هم


day 2