از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

حباب

آخرین لحظه های زندگی یک حباب را دیده ای؟؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

چه ناگهان تهی میشود؟؟؟

گاهی خسته تر از اونم که خوابم ببره
به خودم که نگاه می کنم یه ساعت شنی می بینم که  بعد از گذروندن زمان دوباره برگردونده میشه تا هر تغییری که ایجاد شده رو به حالت اول برگردونه... دونه دونه شنهایی که بیهوده و عبث ریختن پایین حالا دوباره بالا قرار گرفتن که دوباره همون مسیر قبلی رو برن، یه تکرار، یه تسلسل، یه دور باطل که انگار راه فراری ازش نیست ...

برای تک تک این دونه های شن تاسف می خورم و در عین حال از خودم هم متنفر میشم ...

قبلا زندگی چیزی بود که می خواستم و اون چیزی رو که می خواستم رو به دست می اوردم ... اما حالا، حتی نمیدونم چی می خوام ، تو خودم حل شدم و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز اینکه چه جور میشه این دونه های شن رو حروم کرد و دور ریخت ... تنها چیزی که الان میدونم و کمر همت هم بر نابود کردنش بستم همین دونه های شنیه که دارم دور میریزمشون و از این مطمئنم که بالاخره یه روز تموم میشن...و این جای تاسف داره.

قبلانا نظریم برای زندگی کردن این بود که باید به اون هدفم برسم اما حالا چون حتی نمیدونم هدف چی میتونه باشه چندین نظریه رو کنار هم چیدم که مثلا زندگیم بگذره اما تو همشون یه گندی زدم...

و اما همین الان، دقیقا تو همین لحظه یه مترسک می بینم که یه گوشه کز کرده و یه ساعت شنی تو دستشه و تو افکار خودش غرقه که نظریه ی بعدی چی میتونه باشه که راحت تر و سریعتر گند بکشه به تمام همه چیز...

بر فراز این شهر آشیانی میسازم
تا گاهی در آن آرام گیرم
این خطوط کج و معوج که راههایی را نشان میدهند
به مقصدی نمیرسند...
فقط مترسک وارانی در آن 
سرگردانند
بی آن که در اندیشه ی رسیدن باشند
و اما
سکوت شب
تو را به فکر وادار میکند
گاهی خیال می کنی در این سکوت
صدای جیغ پرنده ای را شنیده ای
صدایی شوم و هراس انگیز
اما صدا فقط صدای شهری ست که برای فرار از چنگال خود
کمک می طلبد
(هل من ناصر ینصرنی)
و تو اما
در آشیانت آرام گرفته ای
بر فراز این شهر
بر بلندای آسمان
بالا تر از چراغ خیابان ها
و در این اندیشه که...
صدا, صدای چیست؟

حسین قهرمانی

حجم قیرین

محبوس در زندان افکار 

حجمی چند وجهی

هر اندیشه یک حکم

محکوم: من

راه فراری نیست

از هر وجه که فرار کنی به وجه دیگری میرسی

وجوه بی پایان

هر کدام به دیگری وصل

یک هزار توی پیچ در پیچ

بی پایان

حبس ابد


تجدید خاطرات

امروز از سر بی حوصلگی پستای قبل و کامنتایی که گذاشته بودید و جوابایی که داده بودم رو مرور میکردم

یه حس خوبی داشت

بعد

به بچه ها یه سری زدم... باران که وبلاگ رو حذف کرده

یاسی از بهمن ماه دیده نشده 

آریا از فروردین به بعد نیست

خبرنگار از مرداد به بعد 

زمهریر خانم هم از اردیبهشت نیستن

آقای قد بلند هم که کلا از وبلاگ رفته

شوخ شب و اسیه خانم و استاد نقاشچی هم که هستیم در حضورشون



یه حسی داشتم

یه حس غیر قابل وصف

انگار ته دلم یه جوری شد...


انگار دلم واسه اون وقتا تنگ شد...

اتاق


این شعر علیرضا آذر دیوانه کننده است ...




نقش یک مرد

مرده در فالت
توی فنجان
مانده بر میزم

خط بکش دور
مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم

زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهره های تو در تو

چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم

چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد
مفت هم بوسه ام نمی ارزد
وای از این عشق های دوزاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغ ها مردن
بر چلیپای تخت ها مصلوب
با خودت در اتاق ها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند خسته از زیر و روی رو در رو
خسته از چهره های تو در تو
بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشت هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام رو خوردن
غرقه در موج های پیش آمد
گوشه ی گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشستم و
باز هم ناخدا پرستیدم
دل به دریای هر چه باداباد غایقم را به بادها دادم
ناگزیز ار گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گل ها تلو تلو می خورد
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گل دارم
بشنو ای شاه گوش ماهی ها
دل اگر نیست درد و دل دارم

چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
با زبان ،با نگاه ،با رفتن، زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چله ها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن
از کمان رفته بر نخواهد گشت
آسمان هیچ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال واکردم
زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم
زوزه از سوز مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد
پشت پا پشت استخوان خوردن
لاشه ی باد کرده ای بودم
آمد از روبرو ولی نشناخت
صورتی را که دوستش میداشت
چهره چرخاند و تف بر زمین انداخت
این منم مرد تا همین دیروز
مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمری کودکی کردن
لا به لای بلند موهایت
خاطرت هست روزگارم را
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم
دور و برخورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد هر کس هست
بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وردهای کولی ها
باد و آه قسم طلسمت کرد
می شد آن سیب سرخ جادو را
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
می شد از خود بگیرمت اما
زور بازو به دست هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست
زندگی سرد بود اما خوب
خانه و سقف و سایه ای هم بود
گهگداری نوشته ای چیزی از قلم دستمایه ای هم بود
زندگی سرد بود اما عشق می توانست کارگر باشد
میتوان قطب را جهنم کرد
پای دل اگر در میان باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب میخواهی؟
دست در دست دیگری برگرد
دست در دست دیگری برگرد
خانه ام را خراب خواهی کرد
دیگر ای داغ دل چه میخواهی
از چنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
میتوانی که دست برداری
لحن آن بوسه های ناکرده است
بیت ها را جدا جدا کرده است
گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی
با جهانم کنار می آیی
گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار
گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق اتفاق می افتد
گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربه شست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی
هر چه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین پیچ قصه را برگرد
نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقش زیر سر دارند
نازنین راه و چاه را گفتم
آخر ِ اشتباه را گفتم
گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی
دیدی آخر نفاق هم افتاد
اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در واماند
چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
با دعاهای پشت در پشتم
باید این درد مختصر میشد
حرف ها را به کوه می گفتم
قلبش از موم نرم تر میشد
بین این ماههای هرجایی
ماه من در محاق می افتد
قصه در خانه پیش می آید
اتفاق از اتاق می افتد
در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت
لای دیوارها چروکیدن
در نمایی که تنگ تر میشد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر میشد
خارج از قسمتی که من باشم
در اتاقی که ضرب در مردم
نان از این سفره دور خواهد شد
ده طرف داس و یک طرف گندم
نقش یک مرد مرده در فالت
توی فنجان مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بود
دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرم پای بستن بود
نقشه های می کشید چشمانت
چشم ها چشم دلشکستن بود
در نگاهت اتاق زندان است
این طرف سفره های اجباری
آن طرف تر بساط خود خوردن
هر طرف حکم دیگر آزاری
غوطه ور در سیاه شب بودن
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمیگشت
هم تورا هم مرا
نبخشیدم
جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را
رفت چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در بازو باد می آمد
از مسیری که رفتی بودی داشت
موجی از انجماد می آمد
رفته کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پاربرجاست
شاهدان حرف های پنهان اند
آن چراغی که تا سحر می سوخت
گوش خود را به حرف ما میداد
چشم خود را به چشم ما میدوخت
لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتش فشانی از غم بود
عقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پا گرد یک تبر هم بود
زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ی ستبری شد
رو به برفی سپید می رفتم
رد پاهات رو به خون میرفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت
با نگاهی دقیق میگشتم
هی به دنبال جای پا بودم
ذهن هرآنچه بود را خواندم
لای جرز نشانه ها بودم
تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درخت ها هویتم بودن
من ،تبر، انتخاب سختی بود
ترسم از مرگ بیشتر میشد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای میخورد
زیر آوار درد می ماندم
توی هر برگ هم تو ، هم من بود
ساقه ها ، ساقه پای ما بودند
آن تبر حکم قتل مارا داشت
این درختان به جای ما بودند

خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟

آخرین سوپرایز:

سوپرایز آخر این است
که کم کم میفهمی 
هیچ چیز 
شگفت زده ات نمیکند



ریچارد براتیگان

آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن

آغوشت به گرمی بیابان 
همه وجودم را غرق عطش میکند
و یا به مثال
زندانی که به جرم نکرده در آن محبوسم
محبوس اما خوشحال
و گاهی نگران از احتمال آزادی 
آزادی از زندانی که نیازمند بودنش هستم
که اگر نباشد
درمیان ناکجا آباد رنجها سرگردانم
و اما بودنش
مرا به سمت خلائی هدایت میکند 
بی وزن 
بی دغدغه ی ایام
انگار که سیاهچاله واری مرا به درون بکشد 
و افکار را در پس زمان مدفون سازد..

دلقک

چندی است که تغییر شغل داده ام...

شغل خوبی است 

هر روز که از خواب بیدار میشوم تصمیم میگیرم که با مردمی که خوشحال هستند کاری کنم که خوشحالی شان فزونی یابد.

و همچنین در این میان مردمی را می یابم که ناراحت و دل مرده و دل گیر هستند...در اینجا نیز تصمیمم بر این است که تا جایی که میتوانم آنها را از آن حال خارج کنم و تا جایی که میتوانم لبخند بر چهره زیبایشان بنشانم.

در این بین توهین میشنوم.و لب از هم باز نمیکنم

در این بین مسخره میشوم و لب از لب نمیگشویم.

سنگ صبوری بر زخم های دیگران هستم و خود از ترس زخم دیدن لب برای درد دل باز نمیکنم.

اما با همه ی اینها شغل خوبی است 

به هر حال مردم را دلقک ها میخندانند.


no thing else matter

دیگه حتی لحظه ای نمیتونم مسؤل فکرای بقیه در موردم باشم...
هر جور دلشون میخواد فکر کنن
حتی اون کسایی که برام مهم بودن 
دیگه هیچی برام مهم نیست

فک میکنی هنوز بچه ام؟؟
اره درست فک کردی
چون خیری از بزرگی ندیدم
بزرگایی که کاری ندارن به جز اینکه پشت سر هم دیگه هزار جور حرف در بیارن
ادمایی که به هم دیگه اعتماد ندارن و فک میکنن همه میخوان سرشون رو کلاه بزارن
من بچه ام چون به ساده تربن دوستی ها هم احترام میزارم

اره من بچه ام
و ارزو میکنم هیچوقت بزرگ نشم

بعضی وقتا متوجه میشی که دوست هایی داری

اما نه خیلی صمیمی...

دیشب شب ارزوها بود پس




برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی

و آرزوهایی پرشور

که از میانشان چندتایی برآورده شود.

برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی

آنچه را که باید دوست بداری

و فراموش کنی

آنچه را که باید فراموش کنی.

برایت شوق آرزو میکنم. آرامش آرزو میکنم.

برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی

و با خنده ی کودکان.

برایت آرزو میکنم دوام بیاوری

در رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار.

بخصوص برایت آرزو میکنم که خودت باشی...!


سفر

همه شب با دلم کسی میگفت 

سخت آشفته ای ز دیدارش 

صبحدم با ستارگان سپید  

میرود میرود نگهدرارش 

من به بوی تو رفته از دنیا 

بی خبر از فریب فرداها 

روی مژگان نازکم میریخت 

چشمهای تو چون غبار طلا  

 تنم از حس دست های تو داغ  

گیسویم در تنفس تور ها  

میشکفتم از عشق و میگفتم 

هر که دلداده شد به دلدارش 

ننشیند به قصد آزارش 

برود چشم من به دنبالش 

آه اکن.ن تو رفته ای و غروب 

سایه میگسترد به سینه راه 

نرم نرمک خدای تیره ی غم 

مینهد پا به معبد نگهم 

مینویسد به روی هر دیوار 

آیه هایی همه سیاه سیاه

تفکر خاص

آدم باید تفکر خاص داشته باشه , تا بتونه خاص بنویسه...

نوشتن اَمری ست که الزاما نیاز به مطالعه و تفکر در تنهایی دارد

با مطالعه و تفکر خاص میشود چیز های خاص خلق کرد. خلق اشیائی که به فکر هیچ کس نمیرسد.

اگر خواندن نباشد...

و از آن مهمتر... اگر بعد از آن فکر کردن نباشد ... هیچ چیز عایدت نمیشود.

پس فکر کردن از خواند مهمتر است , اما اگر خواندن نباشد فهمیدن هم در کار نیست و به دنبال آن هم فکری پدید نمی آید , پس نتیجه میشود آن که خواندن هم به اندازه فکر کردن مهم است.

اما نه خواندن همه چیز و هر چیزی...

اگر خواستار تفکر خاص باشی باید به دنبال مطالب خاص هم باشی...

 

راننده تاکسی

تو تاکسی نشستم و دارم به آهنگ مورد علاقم گوش میدم... که یه اتفاق مضحک توجه راننده رو به خودش جلب میکنه و شروع میکنه درموردش به چرت و پرت گفتن ....

اصلا حوصله حرفاشو ندارم... شروع میکنم به بی اعتنایی ولی از اونجایی که به دور از ادبه هندز فری رو از گوشم در میارم و به حرفاش گوش میدم و و ادا در میارم که چه اتفاق جالبی بود ولی هر کاری میکنم نمیتونم تحمل کنم  و بعد دوباره هنز فری رو میچوپونم تو گوشم و صدای آهنگ رو هم زیاد میکنم که صداش رو نشنوم ولی هنوزم داره حرف میزنه و هی داره کلافه ترم میکنه...

دیگه تحملم نموم شده 

دست میبرم به هفت تیر و لوله ی هفت تیر رو میچسبونم روی شقیقش و داد میزنم که خفه شو ولی اون با یه نیش باز داره بهم میخنده 

حالا تو اون وضعیت - عصبانی از دست راننده-اتفاق مضحک- سر و صدای ترافیک-هوای گرم -قطره عرق رو پیشونی راننده-عرق سرد تیره پشت من-اشعه ای از نور خورشید-بستن چشمها 


صدای گلوله...





بد نبود

گذروندیم دیگه....


فقط نمیدونم یعنی چی؟؟؟؟


چهارشنبه سوری؟؟؟؟؟

ساعت 3:15 روز چهارشنبه-هوا بارونی با بادی نسبتا تند-میخوام برم سر کلاس -راهی سربلایی به طول چند صد متر ... 

زیر این برون حسابی خیس میشدم... اول میخواستم با خط واحد برم ولی بعد یاد ازدحام جمعیت...کمبود جا...هوای گرم...بوی عرق و انواع ادکلون های زنونه و مردونه...کمبود اکسیژن ... تنگی نفس ... بد حال شدن انگار که در آستانه مرگ باشی... بعد توقف وقت و بی وقت در بین مسیر و تنها مزیتش کرایه ی کم...

همشون در آنی ذهنت میگذرن و تصمیم میگیری که با تاکسی بری ...

به هر حال راحت و سریع بودن و به دور از همه ی اون مشکلات ارزش کمی پول خرج کردن رو داره...


تو چی فکر میکنی؟؟؟؟ 

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

این برای شیرازیای گل  

 

این برای خوابشون  

  

 

چه حال خوشیه مستی

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش