از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

no thing else matter

دیگه حتی لحظه ای نمیتونم مسؤل فکرای بقیه در موردم باشم...
هر جور دلشون میخواد فکر کنن
حتی اون کسایی که برام مهم بودن 
دیگه هیچی برام مهم نیست

فک میکنی هنوز بچه ام؟؟
اره درست فک کردی
چون خیری از بزرگی ندیدم
بزرگایی که کاری ندارن به جز اینکه پشت سر هم دیگه هزار جور حرف در بیارن
ادمایی که به هم دیگه اعتماد ندارن و فک میکنن همه میخوان سرشون رو کلاه بزارن
من بچه ام چون به ساده تربن دوستی ها هم احترام میزارم

اره من بچه ام
و ارزو میکنم هیچوقت بزرگ نشم

بعضی وقتا متوجه میشی که دوست هایی داری

اما نه خیلی صمیمی...

دیشب شب ارزوها بود پس




برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی

و آرزوهایی پرشور

که از میانشان چندتایی برآورده شود.

برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی

آنچه را که باید دوست بداری

و فراموش کنی

آنچه را که باید فراموش کنی.

برایت شوق آرزو میکنم. آرامش آرزو میکنم.

برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی

و با خنده ی کودکان.

برایت آرزو میکنم دوام بیاوری

در رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار.

بخصوص برایت آرزو میکنم که خودت باشی...!


سفر

همه شب با دلم کسی میگفت 

سخت آشفته ای ز دیدارش 

صبحدم با ستارگان سپید  

میرود میرود نگهدرارش 

من به بوی تو رفته از دنیا 

بی خبر از فریب فرداها 

روی مژگان نازکم میریخت 

چشمهای تو چون غبار طلا  

 تنم از حس دست های تو داغ  

گیسویم در تنفس تور ها  

میشکفتم از عشق و میگفتم 

هر که دلداده شد به دلدارش 

ننشیند به قصد آزارش 

برود چشم من به دنبالش 

آه اکن.ن تو رفته ای و غروب 

سایه میگسترد به سینه راه 

نرم نرمک خدای تیره ی غم 

مینهد پا به معبد نگهم 

مینویسد به روی هر دیوار 

آیه هایی همه سیاه سیاه