از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

آخرین سوپرایز:

سوپرایز آخر این است
که کم کم میفهمی 
هیچ چیز 
شگفت زده ات نمیکند



ریچارد براتیگان

آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن

آغوشت به گرمی بیابان 
همه وجودم را غرق عطش میکند
و یا به مثال
زندانی که به جرم نکرده در آن محبوسم
محبوس اما خوشحال
و گاهی نگران از احتمال آزادی 
آزادی از زندانی که نیازمند بودنش هستم
که اگر نباشد
درمیان ناکجا آباد رنجها سرگردانم
و اما بودنش
مرا به سمت خلائی هدایت میکند 
بی وزن 
بی دغدغه ی ایام
انگار که سیاهچاله واری مرا به درون بکشد 
و افکار را در پس زمان مدفون سازد..