از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

تجدید خاطرات

امروز از سر بی حوصلگی پستای قبل و کامنتایی که گذاشته بودید و جوابایی که داده بودم رو مرور میکردم

یه حس خوبی داشت

بعد

به بچه ها یه سری زدم... باران که وبلاگ رو حذف کرده

یاسی از بهمن ماه دیده نشده 

آریا از فروردین به بعد نیست

خبرنگار از مرداد به بعد 

زمهریر خانم هم از اردیبهشت نیستن

آقای قد بلند هم که کلا از وبلاگ رفته

شوخ شب و اسیه خانم و استاد نقاشچی هم که هستیم در حضورشون



یه حسی داشتم

یه حس غیر قابل وصف

انگار ته دلم یه جوری شد...


انگار دلم واسه اون وقتا تنگ شد...

بد نبود

گذروندیم دیگه....


فقط نمیدونم یعنی چی؟؟؟؟


چهارشنبه سوری؟؟؟؟؟

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

این برای شیرازیای گل  

 

این برای خوابشون  

  

 

بعد از تو!!!!

همیشه به این فکر میکنم که اگه ردم کنه دنیا بعد از اون برام چه شکلی میشه؟؟؟؟؟

آخه اگه الان دارم درس میخونم به خاطر اونه... اگه دوست دارم چه طوری زندگی کردن رو یاد بگیرم به شوق اونه... اگه خوشحالم به خاطر اونه ... اگه ناراحتم به خاطر اونه ... اگه میخندم باعث و بانیش اونه ... اگه گریه میکنم دلیلش اونه ...

اگه دارم زندگی میکنم و نفس میکشم با یاد اونه ... اگه گاهی هم از زندگی خسته میشم و آرزوی مرگ میکنم دلیلش اونه...


اگه ردم کنه ....

بعد از اون لحظه به چی فکر کنم؟؟؟ دنبال چه کاری برم ؟؟؟ به شوق دیدن کی هر روز برم دانشگاه و سر کلاس بشینم؟؟؟

برای کی زحمت بکشم؟؟؟ برای کی زجر بکشم؟؟؟ 

اصلا به شوق چی زندگی کنم ؟؟؟ 

از وقتی خودمو شناختم برای تو زندگی کردم ... بعد تو نه میتونم جایگزینی برات پیدا کنم ... نه میتونم برای خودم زندگی کنم...


بعد از تو هیچ کاری بلد نیستم .... بعد تو نمیخوام بخندم ... بعد تو شور و شوقی ندارم ... بعد تو نه دوست دارم گردش برم نه دوست دارم تو خیابونا الکی تاب بخورم نه دوست دارم به خودم برسم نه میخوام کسی رو ببینم و نه دوست دارم با کسی حرف بزنم 



فقط دلم میخواد یه گوشه تاریک بشینم و وقت تلف کنم




امضائ:black swan

euphoria

The sense of being with you is like the sense of being hot chocolate in a cold morning 

sweet, warm and full of calm senses 

 

 

حس بودنت مثه بودنه شکلات داغ تو یه صبح سرده... 

 

شیرین و گرم و ارامش دهنده

high satisfaction

همه میتونن اسمت رو صــدا ڪـنن اما


 ڪم هستن ڪسایے ڪه وقتے اسمت رو صــدا میزنن


 لـــذت میبرے و با تمام وجود دوس دارے در جوابشون بگے:


جاااانم...!

کاش زودتر اینو میفهمیدم

عمری تو فکر این بودم که همه چیز رو میدونم و دیگه کم ندارم ... هر چی باشه من بلدم هیچ جا هم کم نمیارم
اما الان مدتهاست که واقعیت مثله دو تا دست سنگین خورده تو سرم 
مدتهاست دنیا بهم فهمونده که چقدر نفهمم....
مدتهاست شیرفهمم کرده که هیچی نیستم 
به خاطر همین دیگه خجالت میکشم تو جمع اون ادمایی برم که براشون کرکری میخوندم و اونا از روی فهم بالاشون چیزی بهم نمیگفتن و یواش یواش یادم دادن که فهمیدن به حرف زیاد زدن نیست به خیلی چیزای دیگه هست ولی به حرف زدن نیست...

افسانه آفرینش

تقریبا 7 روز قبل از حادثه ی big bang بود و ما تو فضا و معلق بودیم و از این اوضاع ناراضی که پیش خودمون گفتیم چی کنیم چی نکنیم ... رفتیم پیش خدا و بهش گفیم خدا جون قربون اون قد و بالات آخرش میخوای چی کار کنی ما رو تو فضا آلاخون والاخون گذاشتی به اَمون نمیدونم چی که چی بشه ؟؟؟؟؟ یه خاکی تو سر ما بریز تا از این دربه دری دربیایم ...

خدا هم گفت:"هاااااا بیا که خوب موقعی اومدی .... " بعدش هم بهم گفت : که میخواد یه دنیای جدیدی درست کنه تا موجودات توش زندگی کنن و بعدش هم گفت که اگه میتونم تو این مهم کمکش کنم

منم  تیره ی پشت رو راست کردم و در اومدم بهش گفتم ها چی فک کردی پس 

من دکترای عمران و شهرسازیم رو از دانشگاه کمبریج گرفتم الان میشینم برات یه نقشه میکشم کخ خودت حال کنی ....

ما هم نشستیم و تو سه سوت یه نقشه ی جهانی کشیدیم تقدیم خدا کردیم 

خدا تا نقشه رو دید گفت "فَ تَبارک اللهُ الاحسن الخالقین

در اومدم به خدا گفتم: هووووی یواش یواش  چی چی و به خودت احسنت میگی من اینو کشیدم 

 یه دفه زد زیر گوشم و گفت من خدام و هر چی دلم بخواد میتونم بگم به تو هم هیچ ربطی نداره ما هم که دستمون به جایی بند نبود قاضی و دادگاه هر جفتش دست خودش بود  کوتاه اومدیم

 بعدش دیدم خدا میگه میخواد دو تا موجود عجیب درست کنه که خیلی خنگن و رو دو پا راه میرن

بهش گفتم عامو بیخیال کوتاه بیا ای کارا چیه میکنی آخه حوصله داری برا خودت سردرد درست میکنی .... دیدم اصلا" گوشش به این حرفا بدهکار نیس که نیس ما هم بیخیالش شدیم گفتیم هر کاری دلت می خواد بکنی بکن از ما گفتن بود بعد نگی نگفتیا؟؟؟؟؟

منم رفتم بیرون به شیطان زنگ زدم: ها شیطون بیا بریم تو حوض کوثر مَلا 

ما رفتیم وقت برگشت دیدیم تو بهشت یه اوضاعیه که نگو سفره یه بار مصرف یه جا از یه درختی آویزونه قوطی نوشابه کوکاکولا داره وسط رودخونه بالا پایین میره پوس پفک چی توز یه برافتده میمونه هم با موتور گازیش داره تو اتوبانای بهشت لایی میکشه مورچه ها هم با پوس تخمکا کایاک درست کردن دارن با هم مسابقه میدن 

پشه ها نشستن رو پوسه خربوزه و هندونه mix party گرفتن david guta رو هم خبر کردن براشون مزقون بزنه 

 

اصلا یه اوضاع درهمی بود که نگو و نپرس من و شیطون مونده بودیم که کاره کی میتونه باشه که یه دفه دیدیم از پشت بوته ها صدای آخ و اوخ میاد رفتیم دیدیم دو تا موجود کریه المنظر دارن اعمال خاکبر سری انجام میدن اون پشت هوار کشیدم سرشون که ورپریده ها مگه وسط بهشت جای این نکبت کاریاست آخه مگه اون قصر دراندشت و ازتون گرفته بودن که مثه باد دویدن رفتم پیش خدا

شاکی رفتیم پیش خدا که این چه وضعیه که دیدیم خدا میگه اشرف مخلوقات رو آفریده و باید بهش تعظیم کنم منم یه نگاه عاقل اندر صفیه انداختم گفتم به اینا؟؟؟؟؟؟

خاک به گورشون بشه من بیام به موجودی که کل فکر و ذکرشون شکم و زیر شکمه و مثه گاو هرچی میخوره همونجا هم میرینه تعظیم کنم 

سینمو انداختم جلو و گفتم عمرا بهتره بمیرم تا تن به این خفت بدم 

شیطان هم دمش گرم بچه با معرفتی بود پشت من در اومد و خدا هم دستش و برد بالا (شَرَق) زد تو گوشمون و بهمون گفت برین از عرش کبریای من گورتون رو گم کنین با اجازتون منم که جایی رو نداشتم نقل مکان کردم اینجا و الانم خدمت شما هستم....

sometime

یه وقتایی هست میبینی خودتی و خودت !

دوست داری ولی همدرد نداری... 

خونواده داری ولی حمایت نداری...

عشق داری ولی تکیه گاه نداری ...

مثل همیشه...

همه چی داری ولی هیچی نداری

نو رسیده

در دومین روز از این ماه خیلی گرم اتفاقی افتاد که گرما و صمیمیت خونواده ما دو چندان شد 


دلیل این گرما و صمیمیت هم


day 2

 


8 تیر

آن روز رنگ دنیا برای ساعتی آبی بود !  

از آسمان بی ابر باران زا در شب مهتابی تیر خاطره ای به زمین چکید و ...   

من اولین تیر را درهشتمین روز برج سرطان خوردم ... 

و در این روز به جمع سرطان زادگان اضافه شدم !  

و اکنون هر سال در این روز پای کوبان سوگ تولدم هستم !!!   

 

 

 

عکس هم وقت نکردیم بگیریم شرمنده

 

وای وای =وای فای

مغازه رفیقم وایساده بودم !!!
دختره اومد گفت :
آقا مودم “وای وای” دارین ؟؟؟
رفیقم گفت نه ولی مودم “وای فـــــــای” داریم بدم خدمتتون
دختره گفت : مرسی ، ممنونم و رفت !!!


من مونده بودم بزنم تو سر خودم یا شکممو بگیرم از زور خنده

یاد باد آن روزگاران

چنتا عکس گذاشتم


اصلا خاطره انگیز


....


نابوداااااااا




اینم ویدیو پیشنهادی

ادامه مطلب ...