از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن

آغوشت به گرمی بیابان 
همه وجودم را غرق عطش میکند
و یا به مثال
زندانی که به جرم نکرده در آن محبوسم
محبوس اما خوشحال
و گاهی نگران از احتمال آزادی 
آزادی از زندانی که نیازمند بودنش هستم
که اگر نباشد
درمیان ناکجا آباد رنجها سرگردانم
و اما بودنش
مرا به سمت خلائی هدایت میکند 
بی وزن 
بی دغدغه ی ایام
انگار که سیاهچاله واری مرا به درون بکشد 
و افکار را در پس زمان مدفون سازد..
نظرات 4 + ارسال نظر
نقاشچی پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:03 ق.ظ

به به رسیدن بخیر
این حرفا که الان واست زوده گلپسر بذار پشت لبت سبز بشه بعد

قربان شما
سعادت نداشتیم خدمت برسیم

نزن تو ذق بچه

به هر حال باید از یه جایی شروع کنه

شوخ شب سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:09 ق.ظ http://shokhi.blogsky.com

بو چیه این؟!

بهش میگن گریم پاژ مغز

آسیه پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:08 ب.ظ http://a30pa30.persianblg.ir

بوهای خوبی به مشام میرسه

خخخخخخخ
کاش واقعا میبود
همش قوه ی تخیله

نادم سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:22 ب.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

بیا برای یک بار هم که شده دست به خلاف بزنیم . من اندوه تورا می دزدم و تو تنهایی مرا

شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد