از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

گاهی خسته تر از اونم که خوابم ببره
به خودم که نگاه می کنم یه ساعت شنی می بینم که  بعد از گذروندن زمان دوباره برگردونده میشه تا هر تغییری که ایجاد شده رو به حالت اول برگردونه... دونه دونه شنهایی که بیهوده و عبث ریختن پایین حالا دوباره بالا قرار گرفتن که دوباره همون مسیر قبلی رو برن، یه تکرار، یه تسلسل، یه دور باطل که انگار راه فراری ازش نیست ...

برای تک تک این دونه های شن تاسف می خورم و در عین حال از خودم هم متنفر میشم ...

قبلا زندگی چیزی بود که می خواستم و اون چیزی رو که می خواستم رو به دست می اوردم ... اما حالا، حتی نمیدونم چی می خوام ، تو خودم حل شدم و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز اینکه چه جور میشه این دونه های شن رو حروم کرد و دور ریخت ... تنها چیزی که الان میدونم و کمر همت هم بر نابود کردنش بستم همین دونه های شنیه که دارم دور میریزمشون و از این مطمئنم که بالاخره یه روز تموم میشن...و این جای تاسف داره.

قبلانا نظریم برای زندگی کردن این بود که باید به اون هدفم برسم اما حالا چون حتی نمیدونم هدف چی میتونه باشه چندین نظریه رو کنار هم چیدم که مثلا زندگیم بگذره اما تو همشون یه گندی زدم...

و اما همین الان، دقیقا تو همین لحظه یه مترسک می بینم که یه گوشه کز کرده و یه ساعت شنی تو دستشه و تو افکار خودش غرقه که نظریه ی بعدی چی میتونه باشه که راحت تر و سریعتر گند بکشه به تمام همه چیز...

تجدید خاطرات

امروز از سر بی حوصلگی پستای قبل و کامنتایی که گذاشته بودید و جوابایی که داده بودم رو مرور میکردم

یه حس خوبی داشت

بعد

به بچه ها یه سری زدم... باران که وبلاگ رو حذف کرده

یاسی از بهمن ماه دیده نشده 

آریا از فروردین به بعد نیست

خبرنگار از مرداد به بعد 

زمهریر خانم هم از اردیبهشت نیستن

آقای قد بلند هم که کلا از وبلاگ رفته

شوخ شب و اسیه خانم و استاد نقاشچی هم که هستیم در حضورشون



یه حسی داشتم

یه حس غیر قابل وصف

انگار ته دلم یه جوری شد...


انگار دلم واسه اون وقتا تنگ شد...

سفر

همه شب با دلم کسی میگفت 

سخت آشفته ای ز دیدارش 

صبحدم با ستارگان سپید  

میرود میرود نگهدرارش 

من به بوی تو رفته از دنیا 

بی خبر از فریب فرداها 

روی مژگان نازکم میریخت 

چشمهای تو چون غبار طلا  

 تنم از حس دست های تو داغ  

گیسویم در تنفس تور ها  

میشکفتم از عشق و میگفتم 

هر که دلداده شد به دلدارش 

ننشیند به قصد آزارش 

برود چشم من به دنبالش 

آه اکن.ن تو رفته ای و غروب 

سایه میگسترد به سینه راه 

نرم نرمک خدای تیره ی غم 

مینهد پا به معبد نگهم 

مینویسد به روی هر دیوار 

آیه هایی همه سیاه سیاه

گیرِ دل

از این همه تکرار دلگیرم

از این همه اتفاق 

از ذست ریزش افکار دلگیرم

از این همه ماجرا 

از دست افکار خود آزار دلگیرم....

من مهمم... من مهممممم ...من مهممممممممم (به سبک جیگر بخونین)

همیشه یه سوال هست که تو ذهنم  جولون میده و شب و روزم رو ازم گرفته  

" برای مراقبت از خود چه کارهایی باید انجام بدم؟؟؟؟" 

کم نبودن وقتایی که میخواستم به بقیه بد نگذره شخصیت خودم رو خورد کردم 

یه زمونی هر وقت با بقیه بودم غرور و تکبر رو میزاشتم زمین و یه رنگ باهاشون در ارتباط بودم ولی بعد از مدتی همین آدما جواب یه رنگی رو جوری میدادن که همچین بخورم زمین که دیگه نتونم بلند شم 

کم کمَک یاد گرفتم که غرور نه تنها چیز بدی نیست بلکه یه چیز الزامیه که برای زندگی کردن با بقیه لازمش دارم 

ادم نیاز داره یه وقتایی عصبانی بشه سر یکی داد بزنه از یکی برنجه  

همیشه به خودم میگم تا کی میخوای از بقیه مراقبت کنی از کسایی که هیچ ارزشی برات قائل نیستن و صرفا میخوان ازت سوء ستفاده کنن  

یه مدتی میشه که دیگه به بقیه فکر نمیکنم  هر کاری میخوان بکنن بکنن به درک 

اونی که مهمه خود منم 

 

باید خیانت کنی تا دیوانه ات باشند , باید دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن , باید همه رنگی رو عوض کنی تا دوستت داشته باشن , اگه ساده ای.... اگه با وفایی..... اگه یه رنگی.... همیشه میشکوننت.....

اگه از کسی انتظاری نداشته باشی

توقعی هم ازشون نداری 

در نتیجه به خاطر کارهاشون هم نه ناراحت میشی نه عصبی

فوقش میگی فلانیه دیگه ازش انتظاری نیست






بعد از تو!!!!

همیشه به این فکر میکنم که اگه ردم کنه دنیا بعد از اون برام چه شکلی میشه؟؟؟؟؟

آخه اگه الان دارم درس میخونم به خاطر اونه... اگه دوست دارم چه طوری زندگی کردن رو یاد بگیرم به شوق اونه... اگه خوشحالم به خاطر اونه ... اگه ناراحتم به خاطر اونه ... اگه میخندم باعث و بانیش اونه ... اگه گریه میکنم دلیلش اونه ...

اگه دارم زندگی میکنم و نفس میکشم با یاد اونه ... اگه گاهی هم از زندگی خسته میشم و آرزوی مرگ میکنم دلیلش اونه...


اگه ردم کنه ....

بعد از اون لحظه به چی فکر کنم؟؟؟ دنبال چه کاری برم ؟؟؟ به شوق دیدن کی هر روز برم دانشگاه و سر کلاس بشینم؟؟؟

برای کی زحمت بکشم؟؟؟ برای کی زجر بکشم؟؟؟ 

اصلا به شوق چی زندگی کنم ؟؟؟ 

از وقتی خودمو شناختم برای تو زندگی کردم ... بعد تو نه میتونم جایگزینی برات پیدا کنم ... نه میتونم برای خودم زندگی کنم...


بعد از تو هیچ کاری بلد نیستم .... بعد تو نمیخوام بخندم ... بعد تو شور و شوقی ندارم ... بعد تو نه دوست دارم گردش برم نه دوست دارم تو خیابونا الکی تاب بخورم نه دوست دارم به خودم برسم نه میخوام کسی رو ببینم و نه دوست دارم با کسی حرف بزنم 



فقط دلم میخواد یه گوشه تاریک بشینم و وقت تلف کنم




امضائ:black swan

euphoria

The sense of being with you is like the sense of being hot chocolate in a cold morning 

sweet, warm and full of calm senses 

 

 

حس بودنت مثه بودنه شکلات داغ تو یه صبح سرده... 

 

شیرین و گرم و ارامش دهنده

high satisfaction

همه میتونن اسمت رو صــدا ڪـنن اما


 ڪم هستن ڪسایے ڪه وقتے اسمت رو صــدا میزنن


 لـــذت میبرے و با تمام وجود دوس دارے در جوابشون بگے:


جاااانم...!

painfull truth

the truth is everyone is going to find the ones worth suffering for 

 

 

bob marley

چه هوای دلچسبیه

وقتی که شروع به باریدن میکنه

همه ی دل مردگیا رو بدی ها رو دودا رو همه ی دردا رو با خودش میشوره و میبره 


وقتی که میباره 

یه جورایی آدم رو سبک میکنه

چه چیز دل چسبیه این بارون

این اشک

sometime

یه وقتایی هست میبینی خودتی و خودت !

دوست داری ولی همدرد نداری... 

خونواده داری ولی حمایت نداری...

عشق داری ولی تکیه گاه نداری ...

مثل همیشه...

همه چی داری ولی هیچی نداری

8 تیر

آن روز رنگ دنیا برای ساعتی آبی بود !  

از آسمان بی ابر باران زا در شب مهتابی تیر خاطره ای به زمین چکید و ...   

من اولین تیر را درهشتمین روز برج سرطان خوردم ... 

و در این روز به جمع سرطان زادگان اضافه شدم !  

و اکنون هر سال در این روز پای کوبان سوگ تولدم هستم !!!   

 

 

 

عکس هم وقت نکردیم بگیریم شرمنده