از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

اولین تابلو

اینم از اولین تابلو من 

روز اول با خود گفتم : 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز میگفتم : 

لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندان بان خودم بودم 

آن من دیوانه عاصی 

در درونم های و هوی میکرد 

مشت به دیوار ها میکوفت 

روزنی را جست و جو میکرد 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

های های گریه هایش را 

در صدایم گوش میکرد درد سیال نگاهش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه بیهوده گریانی ؟ 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم , می دانی؟ 

روزها رفتند و من دیگر 

نمی دانم کدامینم 

آن من سر سخت مغرورم  

یا من مغلوب دیرینم ؟ 

بگذرم گر از سر پیمان 

می کشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

میسوزد مرا

آرزوی گریه ای مستانه میسوزد مرا 

بی غبار غم , دل دیوانه میسوزد مرا 

خار خشکم ؟... 

شاخه ی بی برگم ؟... 

نمیدانم , ولی ... 

خویش میسوزد مرا , بیگانه میسوزد مرا 

حسرت عشق دلم را بحر آتش کرده است 

عاقلان رحمی , که این دیوانه میسوزد مرا 

ماجرای عشق , جز افسانه جان سوز نیست 

چون نگویم ؟ ورنه این افسانه میسوزد مرا

خوش رفتم ز دست

من پریشان دیده میدوزم به او  

بی صدا نالم این است آنچه هست 

خود نمیدانم که اندوهم ز چیست 

زیر لب گویم چه خوش رفتم ز دست

او هم بود

آن شب یک شب پر ستاره نبود ... 

یک شب زیبای بهاری نبود ... 

یک شب آرام و مهتابی نبود ... 

یک شب , با هوای دل انگیز پاییزی نبود ... 

فقط یک شب بود ... 

یک شب سرد ... 

که او هم بود ...

در حسرت یک نعره مستانه بمردم 

ویران شود این شهر که می خانه ندارد

یه مدت پیش باهاش آشنا شدم نمی دونم چرا ولی بد جوری به دلم نشست تو چشمش یه شیطنت خاصی بود که تو چشم بقیه ندیده بودم. یه جور حس بچه گونه داشت. 

ادامه مطلب ...

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

سپید و سیاه

شب سردی است و من افسردهراه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است...
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است....

دلم گرفته

دلم گرفته ... 

دلم از بیشتر رفیقایی که دورم هستن و فقط اِدعای رفیقی دارن گرفته...  

واقعا نمیدونم باهاشون چجوری باید رفتار کنم دیگه خسته شدم.!

حکم دل

من ورق را بر زدم , حکم را هم گرفتم دل... 

اهل دل , دل را نمی اندازد وسط , من دل را دست اول کرده ام رو ... 

یار باید اهل دل باشد که هست , ور نه اوراق دگر هیچند... 

آن تک دل پیش اوست , شاه دل هم پیش من... 

من به نام عشق شاهم را به زیر تکش خواهم فکند... 

 گر چه دست هفتم باخت هم با ما می شود... 

عشق لازم یعنی همین...  

حکم دل

بار آخر ورق را با دلم بور میزنم 

بار دیگر حکم کن!اما نه بی دل!با دلت , دل حکم کن 

حکم دل: هر که دل دارد بیاندازد وسط! 

تا که ما دل هایمان را رو کنیم! 

دل که روی دل بیوفتد عشق حاکم میشود . پس به حکم , عشق بازی میکنیم. 

این دل من ! رو بکن حالا دلت را , دل نداری , بور بزن اندیشه ات را ... 

حکم لازم ; دل گرفتن , دل سپردن , هر دو لازم , عشق لازم!... 

احساس

تو را با اشک و خون از سینه راندم آخر هم  

که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را 

به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را  

مگو با من , مگو دیگر , مگو از هستی و مستی  

من آن خودرو گیاه صحرای اندوهم  

که گلهای نگاه و خنده هایم بوی غم دارد  

مرا از سینه بیرون کن 

ببر از خاطر آشفته نامم را 

بزن بر سنگ جامم را 

مرا بشکن 

مرا بشکن 

کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده 

و آهی  

و زیر سقف آسمان مانده 

بیا آتش بزن آین آشیان را 

این بال و پرها را  

رها کن دل غمگین و تنها را 

تو را راندم تا دست دیگری بنیان کند روزی 

بنای عشق و امیدت , شود امید جاویدت 

تو را راندم 

ولی هرگز مگو با من که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانی 

که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم 

تو را راندم 

ولی آن لحضه گویی آسمان می مرد 

جهان تاریک میشد جهان می برد  

درون سینه ام دل ناله میزد  

باز کن از پای زنجیرم  

که بگریزم 

به دامانش بیاویزم  

به او 

با اشک و خون گویم 

مرو , من بی تو میمیرم 

ولی من میان های های گریه خندیدم 

که تو هرگز ندانی 

بی تو یک شاخه عریان پاییزم 

دگر از غصه لبریزم 

و اینک بلا خو کن به تنهایی , که از تنها بلا خیزد 

سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد 

 

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است .چه رنجی میبرد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

وقتی که رفت منو از یاد برد  

هرچی که داشتم همه رو باد برد 

تو کنج عزلت خودم نشستم 

هر چی که آینه بود زدم شکستم

زخم زبون ها رو به جون خریدم  

از همه حتی از خودم بریدم 

چه عشق نا روایی ، چه درد بی دوایی 

چه زخم نا تمومی ، چه سرنوشت شومی 

با تو ام ، ای که آبروم رو بردی 

کشتی منو اما خودت نمردی 

مثل یه کابوس اومدی و رفتی 

آتیش به زندگیم زدی و رفتی 

رفتی و من موندم و خاکسترم 

بلای تو کاش نمی اومد سرم 

مثل یه کابوس اومدی و رفتی 

آتیش به زندگیم زدی و رفتی 

چه عشق نا روایی ، چه درد بی دوایی 

چه زخم نا تمومی ، چه سرنوشت شومی 

رفتی و من موندم و خاکسترم 

بلای تو کاش نمی اومد سرم 

مثل یه کابوس اومدی و رفتی

آتیش به زندگیم زدی و رفتی

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی 

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی 

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی 

که صورتگری را نبود این چنینی 

پریزاد عشق را مهآسا کشیدی 

خدا را به شور تماشا کشیدی  

تو دونسته بودی چه خوش باورم من 

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتابت 

ا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب 

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی 

تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی 

همون لحظه ابری رخ ماه روآشفت 

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت 

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب 

که معراج دل بود به درگاه مهتاب 

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم 

تو هرشام مهتاب به یادت شکستم 

تو از این شکستن خبر داری یا نه 

هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه 

تو دونسته بودی چه خوش باورم من 

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب 

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب 

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی  

همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت 

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت 

هنوز هم توشب هات اگه ماه رو داری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

unfathful

آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم 

آنکه از هر مژه صد چشم گشوده است منم 

آنکه جفا دیده , گرفتار , وفا پیشه که چشم بسته از غیر تو , تا بر تو گشوده منم  

آنکه در خاطرش حرف وفا نیست تویی 

و آنکه آکنده ز مهر تو , دل اوست منم 

آنکه در وادی عشق تو سر تسلیمش رایگان چنان بر کف اخلاص کوفت منم

جاودان

بدین افسون گری وحشی نگاهی  

نزن بر چهره رنگ بی گناهی 

شرابی تو شرابی زندگی بخش  

شبی مینوشمت خواهی نخواهی

سیگاری آتش بزن..... میان لب هایم بگذار و دور شو....پر از باروتم

مرگ قو

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می‌خواهد این قوى زیبا بمیرد

 

ماتم

ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید؟!!!؟؟ 

سوخت در آتش و خاکستر شد  

 

چشم های تو به دادش نرسید 

 

داغ ماتم شد و بر سینه نشست 

 

اشک حسرت شد و بر خاک چکید