آرزوی گریه ای مستانه میسوزد مرا
بی غبار غم , دل دیوانه میسوزد مرا
خار خشکم ؟...
شاخه ی بی برگم ؟...
نمیدانم , ولی ...
خویش میسوزد مرا , بیگانه میسوزد مرا
حسرت عشق دلم را بحر آتش کرده است
عاقلان رحمی , که این دیوانه میسوزد مرا
ماجرای عشق , جز افسانه جان سوز نیست
چون نگویم ؟ ورنه این افسانه میسوزد مرا
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام/با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد(به عشق همه ی عاشقای به معشوق نرسیده)