از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

به کسی نمیشه اعتماد کرد

یاد گرفتم وقتی زمین خوردم خودم بلند شم نه اینکه دست کسی رو بگیرم چون همونی که دستمو میگره یه روز جوری زمینم میزنه که شاید دیگه هیچ دستی نتونه از زمین بلندم کنه

همیشه چنین بوده
اشباح به درون خرابه های افکار نفوذ میکنند
افکار شبح گونه ای از آینده به روی دیدگان فرد میاورند
از آینده ای نامعلوم که حقیقتش را حتی اشباح هم نمیدانند
این سراب از آینده میشود همه چیز فرد 
تا جایی که فرد را وادار به هرگونه عملی میکند
چه معقول و چه نامعقول
هر چند معقول و نامعقول را افراد دیگر از بیرون مشخص میکنند که اشباح دیگری فکر آنها را تسخیر کرده
چون هیچ فردی از فکر خودش هیچ عمل نامعقولی را انجام نمیدهد
حال این افکار معقول باعث هر کاری میشوند حتی خودکشی...

همیشه چنین بوده شبح افکار همه ی فکر ها را مسموم کرده...
حتی فکر من را 
همیشه چنین بوده...

خلاء

وقتی که زمان سقوط فرا میرسد !
سقوط به عمق دره ای بی پایان 
سقوط به درون خلاء ای همراه با احساس گرانشی قوی 
گرانش خلاء ای که بعد از سقوط تو را به درون میکشد 
و وزنی که از این خلاء روی خودت احساس میکنی .... وزنی که باعث شکسته شدن تو در درون خودت میشود

نامه ای از طرف من به خودم

تو هم یه روز بزرگ میشی  

رویاهای خودت رو دنبال میکنی 

به قدر تلاشی که میکنی به رویاهات دست پیدا می کنی ... 

و به قدر تلاش هایی که نمیکنی از رویاهات دور میشی 

 

وقتی به یکی از رویاها میرسی حریص تر میشی که رویای بعدیت رو به چنگ بیاری ... 

و اگه به یکی از رویاهات نرسی شور و شوقت رو کمی از دست میدی... 

والی نباید امیدت رو از دست بدی و دوباره باید تلاش کنی 

 

اما فقط یه رویا هست که وقتی بهش میرسی تو رو تا مرز آسمون میبره... از خوشحالی دوست داری زمین و زمان رو به هم بدوزی و همه رو از داشتنش با خبر کنی 

 

این رویایی هست که تو از همه چیز بیشتر دوسش داری و حاضری جونت رو هم واسش بدی  

 

ولی یه وقتایی هم دست از تلاش میکشی و بیخیال همه رویاهات میشی ... 

 

این اتفاق وقتی برات می افته که به اون رویایی که از همه بیشتر دوست داری نمیرسی  

این همون موقعیه که دنیا برات معنی مفهومش رو از دست میده ... دوست داری از همه چیز و همه کس دور بشی ...اون موقع هست که دوست داری یه دیوار بین خودت و بقیه بکشی و هیچ چیز و هیچ کس رو نبینی .... 

 

حالا اگه آدم ضعیفی باشی نمیتونی دووم بیاری .... 

ولی اگه روحیه ی قویی داشته باشی  دوباره رو دو تا پات وامیسی و دوباره یه رویای دیگه رو دنبال میکنی... 

اون زخمی که برداشتی هیچ وقت خوب نمیشه .... شاید التیام پیدا کنه ... شاید دردش از بین بره ولی همیشه با یه اشاره کوچیک ... یه خاطره... دوباره زخم سر باز میکنه و دویاره دردش برمیگرده تو هم فقط میتونی بهش عادت کنی و با همین زخم قدیمی به زندگیت ادامه بدی... 

شاید بعدها یه رویای خیلی خوب جاش رو پر کنه و با اون رویا سرگرم بشی و به اندازه ی رویای قبلی خوشحالت کنه ولی خاطره ی اون رویا وسط یه خنده ی بلند از ته دل یهو میاد سراغت و باعث یه سکوت سنگین مشه ...

به احتمال زیاد هیچ وقت اسمی از اون رویای از دست رفته ات نمیبری و این خاطره رو تا آخر عمرت یدک میکشی... 

 

 

اره کوچولو تو هم بالاخره یه روز بزرگ میشی ... ولی هیچ وقت شور و شوق و کودکی الانت رو از دست نده چون تنها چیزی که میتونه تو روزهای سخت کمکت کنه که رو پاهات واسی و دوباره روحیه ات رو التیام بدی همین شور و شوق کودکانست... 

 

 

همه ی اینها رو گفتم که بدونی دنیا جای خوبی برای کسی که رویا نداره نیست....پس اگه میخوای تا آخریت لحظه ی عمرت واقعا زنده باشی و زندگی کنی بهتره که یه رویای خوب برای خودت پیدا کنی... یه رویا که ارزش همه جور سختی کشیدن رو داشته باشه .... 

 

و این رو هم همیشه یادت باشه که: تو به اندازه ی رویاهایی که داری بزرگی.... 

 

 

 

 

نامه ای کاملا شخصی به کودک درونم 

 

 

 

امضاء:  Black Swan

انتخاب

از گریز ساعات به خشم می آمدم. ضرورت انتخاب همیشه برایم تحمل ناپذیر بود.انتخاب در نظرم بیش از آن که برگزیدن باشد طرد چیز هایی بود که برنمی گزدم.کوتاهی ساعات را و این نکته راکه زمان یک بعد بیش ندارد به نحوی حراس اور احساس میکردم .

ادامه مطلب ...