از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی 

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی 

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی 

که صورتگری را نبود این چنینی 

پریزاد عشق را مهآسا کشیدی 

خدا را به شور تماشا کشیدی  

تو دونسته بودی چه خوش باورم من 

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتابت 

ا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب 

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی 

تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی 

همون لحظه ابری رخ ماه روآشفت 

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت 

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب 

که معراج دل بود به درگاه مهتاب 

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم 

تو هرشام مهتاب به یادت شکستم 

تو از این شکستن خبر داری یا نه 

هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه 

تو دونسته بودی چه خوش باورم من 

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب 

تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب 

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی

تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی  

همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت 

به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت 

هنوز هم توشب هات اگه ماه رو داری

من اون ماه رو دادم به تو یادگاری

نظرات 1 + ارسال نظر
ساناز شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:54 ب.ظ http://honarenevisandegi.blogfa.com

سلام پسریادختر خوب چراوبت بازه؟بخرحال شعرقشنگه رو گذاشتی؟

سلام
شما لطف دارید
ممنون
وبم بازه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد