از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

احساس

تو را با اشک و خون از سینه راندم آخر هم  

که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را 

به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را  

مگو با من , مگو دیگر , مگو از هستی و مستی  

من آن خودرو گیاه صحرای اندوهم  

که گلهای نگاه و خنده هایم بوی غم دارد  

مرا از سینه بیرون کن 

ببر از خاطر آشفته نامم را 

بزن بر سنگ جامم را 

مرا بشکن 

مرا بشکن 

کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده 

و آهی  

و زیر سقف آسمان مانده 

بیا آتش بزن آین آشیان را 

این بال و پرها را  

رها کن دل غمگین و تنها را 

تو را راندم تا دست دیگری بنیان کند روزی 

بنای عشق و امیدت , شود امید جاویدت 

تو را راندم 

ولی هرگز مگو با من که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانی 

که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم 

تو را راندم 

ولی آن لحضه گویی آسمان می مرد 

جهان تاریک میشد جهان می برد  

درون سینه ام دل ناله میزد  

باز کن از پای زنجیرم  

که بگریزم 

به دامانش بیاویزم  

به او 

با اشک و خون گویم 

مرو , من بی تو میمیرم 

ولی من میان های های گریه خندیدم 

که تو هرگز ندانی 

بی تو یک شاخه عریان پاییزم 

دگر از غصه لبریزم 

و اینک بلا خو کن به تنهایی , که از تنها بلا خیزد 

سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد 

 

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است .چه رنجی میبرد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

نظرات 1 + ارسال نظر
ساحل سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ

همه دل نوشته ها رو خوندم به نظرم اگه از متن ادبی بیشتر استفاده بشه میشه گفت عالیه...

از پیشنهادت ممنون
حتما انجام میدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد