از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

انتظار...

در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را  

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه بیهوده گریانی؟  

در میان گریه می نالید... 

دوستش دارم میدانی؟ 

روز ها رفتند و من دیگر  

خود نمی دانم کدامینم! 

آن من سر سخت مغرورم؟ 

یا من مغلوب دیرینم؟ 

بگذرم گر از سر پیمان 

میکشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد