از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد
از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

از انسانی که تویی قصه ها توانم کرد ، غم نان اگر گذارد

مرا دریاب همه هنگام ،گر توانی

خیس باران

با چتر باشم یا بی چتر فرقی نمیکند بی دوست خیس بارانم

sin

 there is no sin but the lack of love

some advice

*life whil happen when you busy to making other plans* 

*every one can hold the helm when the sea is calm* 

*life is about making right decisions and moving on*

دوری رویت

ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید ؟! 

سوخت در آتش و خاکستر شد  

چشم های تو به دادش نرسید 

داغ ماتم شد و بر سینه نشست 

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

دل تاریک

ای چراغ دل دل تاریکم از این خانه مرو 

آشنای تو منم بر  در بیگانه مرو  

شمع من باش و بمان , نور ز تو , اشک ز من  

جان فشان تو منم , در بر بیگانه مرو 

سوختی جان مرا , آه مکن , اشک مریز 

از بر ,عاشق دلداده , غریبانه مرو  

قصه خواهی شد و از یاد جهان خواهی رفت 

قهر بیهوده مکن , در دل افسانه مرو  

کلبه تنگ مرا , مه تویی , ماه تویی  

ای چراغ شب تاریکم , از این خانه مرو

دلم شاد کنید

من نگویم مرا از قفس آزاد کنید  

قفسم برده به باغی و درش باز کنید

دیوونه عشق بودم میخواستم عاشق ترین باشم  

 میخواستم هر چی رو که دوس داره براش بسازم  

میخواستم... 

آخرش فهمیدم بازیچه خیلی خوبی برای بازی هاش بودم 

می گفت از مردای شیشه ای خوشم میاد  

روزی صد بار میشکستم تا دوسم داشته باشه  

حالا هم که رفته برام یه دل داغون و شکسته گذاشته , اما هنوزم ...

شب آرزوها

 

دیشب شب آرزوها بود  

امیدوارم آرزوهای خوبی کرده باشید 

 

  

 

راستی ، تا حالا فکر کردین چرا خدا به ما قدرت " آرزو کردن " رو داده ؟!

چرا وقتی ما بچه هستیم ، خیلی راحت و بدون نگرانی و ترس ، آرزو می کنیم و اتفاقاً به خیلی از آرزوهامون هم میرسیم ؟!  

اما وقتی بزرگتر میشیم ، دست از آرزو کردن بر میداریم یا با ترس این کار رو میکنیم و بیشتر اوقات هم به آرزوهامون میخندیم !!

و چه بسا به آرزوهای بچگیمون هم میخندیم !! هم به آرزوهای کوچولوی دوره بچگی ، که مثلاً یه تفنگ یا عروسک میخواستیم و این چیز به این سادگی برامون آرزو بود!!. هم به آرزوهای بزرگمون ، که چقدر ساده بودیم و مثلاً میخواستیم بریم فضا و ماشین پر سرعت و باغ گنده و ... !!! خلاصه هم پیش پا افتادگی و کوچیکی آرزوها ی دوره بچگی برامون خنده داره و هم بزرگی اونها !!!!

جالبه ها نه ؟!!

در واقع یادمون رفته که برای یه بچه ، بزرگی و کوچیکی و دوری و نزدیکی آرزوها اصلاً معنی نداره ، چون بچه فقط میدونه که میخواد ، همین !!!

اما اینکه اصلاً خدا برای چی قدرت " آرزو کردن " رو بهمون داده ؟!!

یه کم فکر کنین ؟!!

راستش برای این سؤال جواب زیاد میشه پیدا کرد ، اما احساس کردم پاسخ خیلی هم مهم نیست !

چون این سؤال مثل اینه که بپرسیم  : خدا چرا به ما قدرت " نفس کشیدن " داده ؟!

خب ، برای این سؤال هم جواب زیاده ، اما مهم اینه که ما چه جواب رو بدونیم چه نه ، اینو میدونیم و باور داریم که قدرتشو داریم ، پس خیلی راحت نفس میکشیم ومی بینیم که اینطوری زنده میمونیم .... و اگه تنها چند ثانیه به این قدرتمون شک کنیم و دیگه نفس نکشیم ، می میریم !!! به همین سادگی !!

" آرزو کردن " هم به همین راحتیه ، اگه باور کنیم که این قدرت رو داریم ، آرزوهامونو می بینیم واگه باور نکنیم ، آرزوهامون میمیرن !!! به همین سادگی !!!

 

 

  

ادامه مطلب ...

من بدون اون قادر به زندگی نیستم . 

من چشمای اونو می خوام که با عشق بهم خیره بشه  

و من در سیاهی نافذ اون گم بشم  

من لبهای اونو میخوام که در گوشم زمزمه عشق بکنه و کلمه به کلمه اش رو در خاطرم نقش ببنده

من صورت مرمرین و شیشه ای اونو می خوام که ...

سلام

سلام ,این منم  

غریب آشنایی که تو سعی میکنی ازش فاصله بگیری  

این منم همون کسی که کنارته  

همیشه در کنارته , اما تو اونو نمی بینی چون نمی خوای ببینی. 

اما بازهم این منم , یه عاشق در به در که هر چه اونو میرونی باز هم دیوانه وار به سراغت می یاد . 

اما بدون دیگه خسته ام !دلم می خواد چشات برای من باشه و اون صدای گرمت! 

من تنهام , کمکم کن , تو رو میخوام , وجود تو رو میخوام و عشقت رو که متعلق به من نیست!

مالیخولیا

خنده داره اما از این که خودم رو عذاب بدم لذت میبرم. 

احساس میکنم نیاز دارم فکر کنم , تنها باشم گاهی اوقات هم گریه کنم. 

با این که میدونم باید فراموش کرد اما مگه میشه؟ 

من با اون لحظات , اون دقایق و اون ثانیه ها , زندگی کردم  

من با تمام اون لحظات ... 

فکر کنم هیچکس جز کسی که این درد رو کشیده باشه نمیتونه حرفم رو بفهمه و درک کنه  

چون اون ادم هم مثل من تهاست!  

چون اون آدم (هر کس که باشه فرقی نمیکنه) هم بارها توی خلوت خودش اشک میریزه! 

گاهی شبا صدای هق هق گریه هاش تا سحر ادامه داره  

و...

خستم

خسته ام , خسته ... 

اونقدر خسته ام که دلم میخواد از این روزگار لعنتی دل ببرم و چشمم رو ببندم ودیگه هیچوقت باز نکنم ...! 

اونقدر خسته ام که دلم می خواد فراموش کنم کی بودم و کی هستم ...!

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

To fall in love
عاشق شدن

... To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

ادامه مطلب ...

امل نیستم

امل نیستم ! 

دل میخواستم از تو نه تن 

تن فروشی در شهر زیاد است  

جایی خواندم فرقی ندارد زن باشی یا مرد  

دل نداده تن بدهی فاحشه ای

gloomy sunday

gloomy sunday , not long until evening , in dark shadow , my lonlyness griving , eyes closed ,and befor me you go , but you sleep , and i wait for tomorrow , i see figures , and send you this : please tell the angel to leave room for me 

gloomy sunday 

so many sundays , alone in the shadow , i will go now with night , where ever it goes . eyes glisten as candels burn bright , weep not friends , my burden is light 

with a last breath i return to my home , safe in the land of the shadow i roam 

<gloomy sunday> 

 

یک شنبه غم انگیز ...تا شب دوام نمی آورم , در تاریکی و سایه ... 

تنهایی مرا می آزارد با چشمانی بسته تو از کنارم میروی , تو آرامیده ای و من  

تا صبح منتظر , سایه های مبهمی می بینم , از تو خواهش میکنم به فرشته ها بگویی : 

مرا در اتاقم تنها بگذارند. 

یکشنبه غم انگیز... 

چه بسا یک شنبه ها تنها در سایه ها و من امشب خواهم رفت ,  

چشمانم هم چو شمع پر فروغی می درخشد , دوستان برایم گریه نکنید که مزارم نور باران است. 

به خانه باز میگردم , جانم به لبم رسیده است , در سرزمین سایه ها تنها به خواب می روم  

 

 

خیلی سخته که آدم کسی رو نداشته باشه... 

دلش لک بزنه که با کسی درد دل کنه ولی هیشکی نباشه ... 

نتونه به هیشکی اعتماد کنه... 

هر چی سبک سنگ کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه ... 

آخرش برسه به یه بن بست ... 

تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش میکنه اونو خالی کنه ... 

اما راهی رو نمی بینه , سرش رو که بالا می کنه آسمون رو میبینه , به اون هم نمیتونه بگه... 

خیری از آسمون هم ندیده... 

مگه چند بار باید اشک های شبونش رو پاک کنه ...؟! 

بهش محل هم نداده  

تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره ... 

خیلی سخته آدم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله ... 

خیلی سخته آدم ندونه کدوم طرفیه ؟! 

خیلی سخته آدم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده ... 

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درد دل می کنی , داره به حرفات گو.ش میده یا ... 

پرده گناهت اونقد ضخیم شده که صدات به خدا نمیرسه ... ؟!

اولین تابلو

اینم از اولین تابلو من 

روز اول با خود گفتم : 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز میگفتم : 

لیک با اندوه و با تردید 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا میکشت 

باز زندان بان خودم بودم 

آن من دیوانه عاصی 

در درونم های و هوی میکرد 

مشت به دیوار ها میکوفت 

روزنی را جست و جو میکرد 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

های های گریه هایش را 

در صدایم گوش میکرد درد سیال نگاهش را 

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه بیهوده گریانی ؟ 

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم , می دانی؟ 

روزها رفتند و من دیگر 

نمی دانم کدامینم 

آن من سر سخت مغرورم  

یا من مغلوب دیرینم ؟ 

بگذرم گر از سر پیمان 

می کشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم

میسوزد مرا

آرزوی گریه ای مستانه میسوزد مرا 

بی غبار غم , دل دیوانه میسوزد مرا 

خار خشکم ؟... 

شاخه ی بی برگم ؟... 

نمیدانم , ولی ... 

خویش میسوزد مرا , بیگانه میسوزد مرا 

حسرت عشق دلم را بحر آتش کرده است 

عاقلان رحمی , که این دیوانه میسوزد مرا 

ماجرای عشق , جز افسانه جان سوز نیست 

چون نگویم ؟ ورنه این افسانه میسوزد مرا

خوش رفتم ز دست

من پریشان دیده میدوزم به او  

بی صدا نالم این است آنچه هست 

خود نمیدانم که اندوهم ز چیست 

زیر لب گویم چه خوش رفتم ز دست