در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید...
دوستش دارم میدانی؟
روز ها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم!
آن من سر سخت مغرورم؟
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم....
i'm gone ...
i don't know what i have in my bag
but with all this
NO THING ELSE MATTER
from this moment
we'll pass the days and month and years
but i don't know
how for ME and how for you
دنیا را بغل گرفتم گفتند:امن است
هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد.
بیدارشدیم دیدیم....
آبستن تمام دردهایش شده ایم!!!!
ماتِ چشمهای تو بودم
که زندگی کیشم کرد.
به یاد ندارم نابینائی به من تنه زده باشد.
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا میشوند....
این است که انها از دوست داشتن باز میمانند....
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به دام می کشد
مرا به اوج می کشد
مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا...
در زمان بیکاری
.
.
.
مشغول
.
.
.
قتل عام ایام هستم
پ.ن:عاخه امصال عید طا الانه به من خوش نگضشته.
با آرزوی بهترین شاد باش ها
پ.ن: این دعا رو از وبلاگ lafeasheghi2.blogsky.com کپی کردم البته با اجازشون اگه مشکلی دارن میتونن نظر بدن تا حذفش کنم ولی واقعا دعای قشنگی هستش
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار
این قفس را
زیر و زبر کن
بلبل پربسته ز کنج قفس درا
نغمه ازادی نوع بشر سرا
ناله سر کن
ظلم ظالم
جور صیاد
اشیانم داده بر باد
ای خدا ای حبیب از طبیبم
شام تاریک مرا سحر کن
مرغ سحر ناله سر کن
سعی کن زیبایی در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان مینگری!!!!!!!
پ.ن: راستش چند روز قبل یه نقاشی روی دیوار دیدم که عکس یه دختر رو کشیدن ودستاش تا ارنج باز بود بعد از چند روز دیدم اومدن روی صورت و دست این دختر رو با زغال سیاه کردن
واقعا که نقاشش استاد بود اصلا نمیتونستی تشخیص بدی که اون عکس بود یا نقاشی
ولی بعضی ها ارزش هنر رو نمیدونن
مهربانی را در دستان کودکی دیدم که میخواست با آبنباتش آب شور دریا را شیرین کند.
پ.ن: بیایین از این لحظه سعی کنیم تا جایی که میتونیم کودک درون رو ازاد کنیم و برای هر چند لحظه ای کوتاه زندگی رو از دید یک کودک ببینیم تا درک کنیم زندگی چقدر زیباست
ترسم آن روز بیایی که نباشد جسدم
کوزه گر کوزه بسازد ز خاک بدنم
لب آن کوزه بسازند ز خاک لب من
بی خبر لب بگذاری بر لبان دهنم
منتظر هستم خدا روی نظر بر ما کند
عشق را پیدا کند احساس را معنا کند
قلب ها را جان ببخشد زندگی اهدا کند
سالها من می نشینم منتظر ای مردمان
آن خدای عاشقان می آید اینجا بی گمان